وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باید زیورآلاتم رو قبل از رفتن به سالن ورزشی درمیآوردم اما نتونستم, گوشواره با سنگهای عقیق مرا به مریم وصل میکرد و حلقه به مردی که دوسش دارم و ساعت را پریزاد سر عقد با دستهای کوچک مهربانش بهم هدیه کرد.

گردنبند اسم قشنگش رو خودم از دستفروش مترو خریدم, و همانجا هم به گردنم بستمو دیگه باز نکردم...

دیدم توان درآوردنشون رو ندارم, دیدم که چه وصلم به این یادگاریها, خاطره ها, آدمها...

با هر حرکت گنجشکهای روی گوشواره تکان تکان خوردند و هر بار که مربی گفت با سر مستقیم به رو به رو نگاه کنید دختری رو تو آینه دیدم که اسم قشنگ همسرش به گردنشه و لبخند کمرنگی گوشه لبش .  

با هر دم و باز دم, فکر من از آدمهای دوست داشتنی زندگیم به تنشهای موجود در کارم پرت شد و برگشت پرت شد و برگشت پرت شد و برگشت و من بالاخره تو جدال با فکرهای مثبت منفی,  با کمر صاف نشستم انگشت شصت و اشاره رو به هم چسباندم و عبارات آرامش رو همراه مربی تکرار کردم.

اینروزها من با خودم مهربونم, مریم مهرطلب پر از خطا رو بخشیدم, سرزنش نمیکنم و بهش قول دادم که کمکش کنم, دستش رو بگیرم و با قدمهای آهسته اش همراه بشم...

این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای زندگی میکنم, اگر کمی از من فاصله بگیرید زن سی ساله ای رو میبینید که تازه تازه فهمیده زندگی که جنگ نیست که دستانش رو نه از سر تسلیم که از سر پذیرش بالا گرفته.

دختری و میبینید که صبحها کمی مطالعه میکنه, تمام روز کار میکنه سر از قیمت دلار و دنیای سیاست و اسم ماشینها در نمیاره, طراحیش ضعیفه, حقوقش کمه, عصرا به گلدونهاش آب میده و تو دلش پر از اشتیاقه شروع زندگی مشترکشه...

  • مریم ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...
  • ۱
  • ۰

دل به کارهای خونه که بدی, یک ساعت هم نمیکشه که هیچ ظرف کثیفی توی سینک نمیمونه و همه جا برق میفته,فکر کردم که حالا که هیچ کاری نیست و خونه تنهام نقاشی بکشم یا کتابی بخونم, بعد گوش خودم رو گرفتم که آی دختر مگه جمعه ها رو برای هیچکاری نکردن نزاشتی؟ مگه برنامه نریختی که جمعه ها رو همینجوری الکی تو خونه بچرخی؟ که نگاه کنی؟ بشنوی؟ که این فرصتهای کوتاه یک روزه, سرت توی زندگی باشه نه کتاب و قلم و کاغذ؟

بی خیال هر کار دیگه ای میرم سراغ مانتوهایی که صبح اتو کردم, لباسها و کیف فردا رو آماده میکنم و پنجره آشپزخونه رو باز میکنم و با چندتا تیکه هندوانه میشینم تو آشپزخونه و چشم میدوزم به ایوان پر گل همسایه ها...

آرامش خونه و صدای قشنگ پرنده ها بی طاقتم میکنه برای نوشتن...

یکسال پیش که با لباس سپید و یک دسته گل قرمز تو دستاهام و ذکر روی لبهام برای بودن همیشگی, بله گفتم هیچ تصوری از زندگی باهات نداشتم, نه که نداشته باشم لحظه به لحظه زندگیم رو با تو به تصویر کشیده بودم ولی هیچ نمیدونستم که زندگی تا کجا میتونه به رویاهام نزدیک باشه؟ 

گفتم من ساعت سه تا شش کلاس دارم, گفتی باشه پس بعدش میام دنبالت یه چرخی توی شهر بزنیم, خب من میدونستم که بخاطر علاقه من کافه میریم ولی هیچ انتظار میز تزیین شده و دسته گل و کیک رو نداشتم, حسابی جا خوردم و تو بهت بودم ولی اشکام اونجایی سرازیر شد که قهوه سفارشیم رو تو ماگی برام آوردند که عکس من و تو در یکی از شادترین روزهای زندگیمون روش چاپ شده بود, عکسی که ما توش از ته دل میخندیم.

سنگ تموم گذاشته بودی, هنوز درست تشکر نکرده بودم که دیدم دستهای همو گرفتیم و داریم از دارالخلافه تا نمایشخانه شهرزاد رو میدویم و بلند بلند میخندیم تا به تئاتری که رزرو کردی برسیم.

از نمایشخانه که بیرون زدیم, شب گرمای مطبوعی داشت و من دختری بودم که دستهای معشوقه اش رو تو کوچه پس کوچه های جمهوری گرفته, صدای ساز پسرک ساززن هر لحظه دور تر میشد و من هیچ تشخیص نمیدادم که وسط رویایم هستم یا در واقعیت, روی زمین خدا؟؟؟؟



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

تنها تو دانی و بس...

 

هدیه های نوشین زیبا و غیرمنتظره بودند، فقط یک دوست که تورو تا بی نهایت میشناسه میتونه برات عروسکی که دستش بومِ رنگه، بوکمارک و دفتر رنگ آمیزی بخره، هدیه های قشنگش باعث شد که وسط یک عالمه بغض و تلخی و ورم چشم ناشی از گریه های مدام لبخند کمرنگ بزنم، حالا هم اومدم تو فضای اشتراکی نشستم، هندزفری رو تو گوشم کردم و آهنگ گوش میدم و کارهام رو فشرده انجام میدم و تند تند توی سررسید تیک میزنم تا شاید کمتر یادم بیاد...

گفتی از غمهات بنویس؛ گفتی اگه مینویسی از غم هم بنویس، گفتی مگه میشه غم رو سانسور کرد ؟ زندگی رو سانسور کرد؟

ببین چقدر حرف گوش کنم، دارم مینویسم، دارم مینویسم که تمام کارهام تیک خوردن، دارم مینویسم حالم مثل طعم شکلات 96 درصدِ روی میزم تلخِ تلخه، لیوان چاییم رو بر نمیدارم برم رو پل بازدید و دستم برای کشیدن جدولای برنامه ریزی نمیره و هر پاراگراف مردی در تبعید ابدی رو هزار بار میخونمو نمیفهمم.

غم که نوشتن نداره مرد، خوردن ماگ ماگ نسکافه برای پروندن اثرات دیازپامو پوشوندن قرمزی چشم که نوشتن نداره، من از چی بنویسم مرد، یار، دوست، همسر، استاد...

از چی بنویسم؟ از بغضی که داره خفه ام میکنه؟ از راه گشایشی که نیست؟

اینها رو دیروز نوشتم، همون دیروزی که تمام مدت کار رو یک کلمه حرف نزدم مبادا که بغضم بشکنه، که وقتی به زور خودم رو تا پل بازدید کشوندم بارون قطع شده بود من موندمو یه آسمون گرفته ی بی بارون...

همون دیروزهم خودم رو کشوندم باشگاه، تا زمان شروع شدن سانسم وسطای آهنگ تند آذری و بالا و پایین پریدن دخترای رنگی هوش و حواسم رو دادم به کلامِ استاد...

" عجب دشوارگرایی مرد، جهان بر مردمانی چون تو بسیار سخت میگیرد و دمی به خویش رهایشان نمیکند، تو پیوسته به گِردِ یک تار مو آنقدر میپیچی که همچون پیله ای شود و پیله کند و بیازاردت"*

دل دادم به کلام استاد و دوباره و یواش یواش یادم اومد زندگی چه شکلیه...

روی تشک دراز کشیدم، توی آینه به دختر زیبایی که نفسهای عمیق میکشید نگاه کردم با صورت ساده ی بدون آرایشش، با ناخنهایی که مرتب نیست و تی شرت قرمزی که برند نیست زیباست، عمیقا زیباست.

...

 مربی گفت چهار زانو بشینید، دستها روی زانوها و به همه کسانی فکر کنید که دوستشون دارید و کنارتون هستند، من به تو فکر کردم، به تو و پریزاد...

 

 


 

 

  • مریم ...