"ارمیا" چهارمین کتابی است که من از جناب امیرخانی خواندم.
موضوع و محور کتاب "دفاع مقدس" است و منی که قبلتر کتاب" از به" را با همین موضوع از ایشان خوانده بودم و به معنای واقعی لذت برده بودم, سر این کتب متاستفانه حسابی توی ذوقم خورد.
جدا از موضوع که من فیلمنامه ها و کتابهایی با محوریت دفاع مقدس برام جذابه ولی در تمام مدت مطالعه داستان ارمیا حس میکردم کتاب را نوجوانی برای دستگرمی و یا شرکت در یک مسابقه داستانویسی نوشته است.
خلاصه:
ارمیا جوانی است که درس و دانشگاه را رها کرده و راهی جبهه میشود و در آنجا شیفته ی رزمنده ی دیگری بنام مصطفی شده که در ابتدای داستان شهید میشود. بعد از اتمام جنگ(بعد از شش ماه از حضور ارمیا در جبهه), وقتی ارمیا به تهران بازمیگردد تحمل فضای تهران بدون حضور رزمنده ها و علی الخصوص مصطفی آنقدر برایش سخت میشود که برای عبادت به دل جنگلهای شمال میزند. اتفاقی با معدن و معدن چیانی در جنگلهای شمال آشنا شده و مدتی آنجا مشغول به کار میشود درحالیکه رفتار آرام و متینش همه را شیفته خود کرده.
یک روز صبح با خبر وفات امام از رادیو سراسیمه, آشفته و گریان راهی تهران میشود, بعد از بیست و چهار ساعت گوشه نشینی راهی مراسم خاکسپاری میشود ولی در بین جمعیت از شدت بیقراری زمین خورده و از بین میرود درحالیکه در دل حس خوشایند پیروزی دارد.
...
پ ن 1: کتاب بعدی که شروع کردم رو به اتمام است و خلاصه کتاب قبلی نوشته نشده بود همین شد که خلاصه ارمیا خیلی هولهولکی با روحیه ای که چندان مطلوب نیست نوشته شد ببخشید که بده.
پ ن 2: راستی نگران حال روحی من نباشید دوباره و متاستفانه همان اضطرابهای همیشگی برگشته اند ولی خب خوبیش اینجاس که من تو کنار اومدن باهاشون حسابی کارکشته شدم.
پ ن3: این خلاصه نویسی شاید بعدا مجدد نوشته شود.
پ ن 4: پری شان عزیزم که کتاب رو خوندید لطفا بیاید و بهم بگید که چقدبد نوشتم.