ساعت پنج دقیقه به سه است, فکر میکنم تا سه قهوه ام رو مینوشمو تو وبلاگ مینویسمو و برمیگردم سراغ کارم.
از آن روزهاست از آن روزها که تا هفت و هشت شب سرکار درگیرم. خیالی نیست برای این چند ساعتی که اینجا هستم قهوه سوغات خواهرم هست و چند رنگ ماژیک هایلایت و پروژه ای که خدا کند به بار علمی من بیفزاید.
تو دفتر برنامه ریزیم برای امشب نوشتم خواندن یک فصل از کتاب کاتلِر, نیم ساعت تمرین آبرنگ,ده صفحه کتاب, مطالعه یک داستان کوتاه و حیف حیف از وقتی که محل کارم عوض شده هیچ مدله نمیتونم ورزش رو وارد برنامم کنم. ولی خب خدارو چه دیدید شاید ته همه اینها رمقی برای پیاده روی نیم ساعته شبانه هم موند.
...
قبلتر گفته بودم که نامزد عزیزم ازم خواسته بودند که از کتابها و رمانهایی که میخونم خلاصه کوتاهی در حد دو سه خط بنویسم.
خب راستش رو بخواهید نمیتونم یعنی بلد نیستم (یاسی چطور اینکار رو میکنی خیلی کار سختیه)
ولی خب از اونجایی که ایمان دارم اون چیزی که یارم ازم میخواد حتما خیر ثوابی توش هست میخوام اینکار رو بکنم.
همین دیگه.
توی این چند روز گذشته دوبار خیلی طولانی نوشتم و همه اش پرید کاش فرصتی پیش بیاد و دوباره بنویسم.
- ۹۶/۰۸/۲۰