بالاخره بعد از یک هفته بدو بدو بعد از یک هفته ای که من هر روزش رو تا ساعت 9 شب سرکار بودم الان این چایی, صدای غر زدن آروم "پریزاد" و صدای لالایی خواهرم و صدای محزونی که از مسجد محل پخش میشه یا حتی همین گلو درد...
همین دیشب بود از سرکار رسیدم خونه دوش گرفتمو با موی خیس یکراست رفتم تو تخت همینم شد که کار دست خودم دادمو سرما خوردم. یادم باشه قبل از خواب آدلت کُلد بخورم.
امروز خسته ی خسته از کار اونجایی که دیگه ذهنم یاریم نمیکرد به یار پیام دادم که. "لطفامنو به قهوه دعوت کن" جواب گرفتم "دعوتی".
بعد از مدتها تو کافه گرام رو به روی هم نشستیمو و حرف زدیمو خندیدیم. ماگ داغ قهوه رو گرفتم بین دستهامو به لحظه هام فکر کردم, فکر کردم دوست ندارم یه عکس هنری از لیوان قهوه بگیرم دوست دارم لذت حضورش رو مزه مزه کنم دوست دارم به صدای خسته اش گوش بدم وقتی برام از کتابا حرف میزنه. به صورتش نگاه میکنم به چشماش, چقد چشماش خسته اس,چرا غر نمیزنه چرا هیچی نمیگه چرا از زمین و زمان شاکی نیست.
چرا خودم غر نمیزنم مگه نمیخواستم بگم که مجبورم روز جمعه ای هم برم سرکار تا گزارش جلسه شنبه آماده شه مگه نمیخواستم بگم این بخشی که منتقل شدم دوره, صبحها و عصرا کلی تو ترافیک میمونم چرا هیچی نمیگم چرا دیگه خسته نیستم چرا انقد کنارش حالم خوبه. به جای همه این حرفا لبخند میزنمو از کتاب ارمیا میگم, میگم که از تایمی که منتظرم تا اتوبوس پر شه و راه بیفته استفاده کردمو کتاب به نصف رسیده بعد مثل همیشه منتظرم که تشویقم کنه که میکنه.
قدم زنان میریم تا کتابفروشی ترنجستان, بین قفسه ها راه میریمو کتابارو ورق میزنیم دو تا کتاب کاری میخریمو چندتا رمان و کتاب فلسفی یادداشت میکنیم که از کتابخونه بگیریم.
بعد تا آش نیکوصفت,برای خونه ما و خونه خودشون آش میخره و منو میرسونه.
حالا ... حالا من خسته ام و گلوم درد میکنه میخوام آدلت کُلد بخورمو برام مهم نباشه که روز جمعه ای هم بابد برم سرکار.
- ۹۶/۰۸/۰۴