خونه تنها بودم مامانینا رفته بودند به خواهرم سر بزنند کتابی که دستم بود تازه تموم شده بود داشتم فکر میکردم که چه کتابِ خوبی بود که زنگ زد داره به همراه همسرش برام کارت عروسیشون رو میاره
بلند شدم. چایی دم کردم , بالش و کتاب و پتویی که توی پذیرایی زیرم انداخته بودم رو جمع کردم و لباس مناسب پوشیدم تازه داشتم سیب میشستم که زنگ زد و گفت پایین ساختمانند.
به چایِ توی قوری شیشه ای که هنوز خوب رنگ نگرفته نگاه کردم و باقی سیبها و کیوی ها و موز و پرتقال رو خالی کردم تو سینک زیر آب, پیش خودم حساب کردم تا بیان بالا میوه ها رو شستمو خشک کردمو تا سلامعلیک کنیم چایی دم کشیده . شانس آوردم خونه ی مامان همیشه از تمیزی برق میزنه و میوه و بیسکوییت و شیرینی و خرما همیشه تو خونه هست...
میدونید خونه ما خونه امیده, آمد و شد توش زیاده و مامان و بابام معتقدند مهمون حبیب خداست و مهمونا به رویِ بازشون میان نه درِ باز ولی خب هر مهمونی تا حالا تو این خونه اومده مهمون مامان و بابا بوده مهمون خونه آقای فلانی و من هیچوقت هیچ حس مسئولیتی نداشتم کمک میکردم ولی حس مسئولیت نداشتم ولی امروز همکلاسیم مهمونِ من بود مهمونِ خودِ خودِ من
هیجان داشتم برای پذیرایی برای برخوردم انگار که خونه خودم اومده باشند
بعد که رفتند دستام هنوز میلرزیدند
بعد به آینده فکر کردم به مسئولیت سنگینش که اگه خونه تمیز نبود؟؟؟؟اگه میوه نداشتم اگه مثل امروز دوستم اولین بار باشه که با همسرش اومدن مهمونی برام بیاد که رودرواسی داشته باشم؟؟؟؟
راستش خیلی وقته این موضوع ذهنم رو مشغول کرده اینکه بعد ازدواج چقد میرسم کارایی که دوسشون دارم رو با آرامش خیال انجام بدم که با حوصله چای هل و بهارنارنج دم کنم یکی دو غنچه ی گلُِ محمدی بندازم تو چایی و بشینم پای کتاب و داستان یا مدادهای طراحیمو سرِ صبر با کاتر تیز کنمو و بشینم پایِ تمرین یا اصلا اون طرحِ گلدونی که یه ماهه میخوام با آبرنگ کار کنمو شروع کنم که چجوری میشه کار و زندگی شخصیمو مدیریت کنم, یه زندگی شخصی با کیفیت یه زندگی شخصی که آرزوهام توش گم نشن قلموهام توش گم نشن که هرازگاهی بتونم کیکی بپزمو مقاله ای بخونم جلسات نقد کتاب برم.
...
کمتر پیش میاد من خواهش کنم برام نظر گذاشته بشه ولی لطفا اینبار نظرتون رو در مورد شاغل بودن بعد از ازدواج با من در میان بگذارید.