امروز صبح یک ساعت زودتر از همیشه بیدار شدم، بیدار که شدم بابا داشت نماز میخوند و مامان تو فلاسکش آب جوش میریخت
یه قابلمه بزرگ رو اجاق بود که مواد آش توش برای خودشون میپختند گفتم وای مامان ساعت پنج و نیم صبحه و شیشه قهوه رو ازکابینت درآوردمو تو قهوه جوش آب ریختم
گفت تو چرا انقدر زود بیدار شدی گفتم میخوام تمرین طراحی کنم گفت چه وقت طراحی تمرین کردنه
قبلتر گفته بودم بدنم شبها سر سازش نداره با من، برنامم رو عوض کردم حالا صبحها نیم ساعت چهل دقیقه ای تمرین میکنمو شبا بدون عذاب وجدان میخوابم
قهوه که دم برد میریزم تو ماگ دوست داشتنیمو هندزفریرو فرو میکنم تو گوشمو میزارم آهنگ ای ساربان پخش شه و میشینم پشت میز تحریرم
آلارم ساعت که یک ربع به هفت رو نشونم میده بدنمو کش و قوس میدم و با لیوان خالی قهوه میرم آشپزخونه مامان داره آب نخود و لوبیا رو تو سینک خالی میکنه
وضو میگیرم و نماز میخونم، بعد میشنم پای میز آرایش آهنگ ای ساربان هنوز تو گوشم پخش میشه تو حال و هوای خودمم که مامان میاد تو اتاق که مریم واقعا متوجه نمیشی اینهمه صدات میکنم؟
_ نه هندزفری تو گوشمه
دلم میگیره، زیاد ، زیاد، خودمو سرزنش میکنم چرا صداشو نشنیدم چرا صداشو نشنیدم چرا صداشو نشنیدم...
بغض میکنم دلم میگیره برای مامانم برای مامانا چقد تنهان سهم مامان من از شوهر و بچه هاش فقط شبهاست که اونا هم از خستگی فقط میتونن بخوابن چجوری میتونن فقط با شادی بچه هاشون شاد باشن چجوری روحشون انقد بزرگه ، خدایا بخشندگی و کرمتو شکر، بهشتت کم نیست؟
...
دیشب تا هشت کلاس بودم خسته بودم سردم بود و کوله ام سنگین بود نزدیکای هشت پیام داد که پایین آموزشگاه منتظرتم، کولمو برداشتمو پله هارو سرازیر شدم پایین، میدونستم از سرکار میاد میدونستم فردا صبح زودش پرواز داره و باید بره ماموریت میدونستم محل کار و آموزشگاه من و خونه ما و خونه خودشون چهار نقطه کامل پرت و دور تهران از همدیگه ان، ولی اومد، اومد دنبالم تا بیام بخاری ماشین رو روشن کرده بود و ترک آهنگ مورد علاقمو پیدا کرده بود و برام ذرت مکزیکی و بستنی خرید.
گفت مریم ممنون که با این چیزای کوچیک خوشحال میشی
چرا فکر کرد این چیزا کوچیکه؟؟؟
....
- ۹۵/۱۲/۱۸