سوایشرتمو پوشیدم یه لیوان چایی تازه دم ریختم اومدم نشسته ام تو آشپزخونه
کتری سوت میکشه و ازش بخار بلند میشه
دستگیره هایی که عروس مهربونمون بافته رو دسته ی اجاقه
مامانم میوه میشوره
صدای خوردن قطرات بارون به پنجره...
بوی اسپند...
جوونه زدن ساقه های خوش عطر نعنا...
چقد معجزه تو آشپزخونه ی کوچیک مادرم هست...
...
تازه از کلاس برگشتم و کلی کوکو سیب زمینی با نون تازه خوردم, کمرم به شدت درد میکنه و کتفم میسوزه بخاطر حمل کولمه, باز جای شکرش باقیه لباسایی که قراره فردا بپوشم رو جمعه شستمو اتو کردم وگرنه فردا سرکار نمیرفتم بخدا
اومدم چندتا نکته بگمو برم
اول اینکه یواش یواش طراحی چهره رو شروع کردم و از چهره های زیبای سینمایی تصاویر عجیب و غریبی تولید میکنم ولی همچنان ناامید نمیشم بس که نقاشی فعالیت دلنشینیه
دوم اینکه از عمو ممد یه دسته کوچیک نعنا خریدمو گذاشتم تو آب, فوری ریشه زد و کلی بزرگ شده ولی هنوز تو خاک نذاشتم
میگم برید یه دسته نعنا بخرید و پرورش بدید حضورش تو آشپزخونه کلی حس خوب به قلبتون منتقل میکنه
دیگه اینکه اگه خواستید نعنا رو بزارید تو آب ریشه بزنه حتما حتما حتما برگهاشو ازش جدا کنید و یکی دو تابرگ سر ساقه رو بزارید بمونه (من دفعه اول اینکار رو نکردم برگها تو آب پوسیدن و نعناها خراب شدن) بعد ساقه ها رو آب بگیرید و بزاریدش تو بطری شیشه ای(که بتونید روند رشد ریشه هاشو ببینید و دلتون هی براش ضعف بره) بعد که حسابی ریشه زد تو خاک بکارید.
حالا سر فرصت عکسشو میزارم با گوشی نمیتونم
دیگه اینکه خداروشکر انقد خسته ام که غر زدنم نمیاد.
برم چایی دوم رو با مامان بخورم.
این روزا حس دختری رو دارم که از یکی از کشورای شرقی پناه برده به فرانسه
رفته که کار بکنه و نقاشی بخونه ولی تو دوسالی که گذشته فقط کار کرده شاگرد یه مغازه ی نون فروشی مثلا.
صبح به صبح صورت و گردنش رو با شالگردن کهنه اش میپوشونه صبحانه مختصرش رو با یه فنجون قهوه مینوشه و فکر میکنه کاش امروز بهونه دست صاحبکار بداخلاقش نده
دختری که هر روز صبح پا روی زمینای یخ زدش میزاره و هر غروب هم درحالیکه دعوا و بازی و جست و خیز گربه هارونگاه میکنه برمیگرده اتاق محقرش
شام مختصری میخوره و پناه میبره به چندتا دونه مداد و کاغذ کاهی و تخته شاسی
سعی میکنه یادش بیاد چهره دختری رو که امروز ازش سه تا نون خرید
میخندید از دخترایی که میخندن خوشش میاد
لبخند کمرنگی میزنه لیوان چاییش رو میگیره دستش بلند میشه نگاه میکنه به آینه کوچیک روی دیوار
آینه رو تو حراجی خریده آوردنی گوشش شکست
مامانش میگفت شگون نداره.
لبخند کمرنگی به خودش تو آینه میزنه
لبخند که میزنه گودی چشماش میزنه تو ذوق
چشمای قشنگی داره ولی....
...
دیگر نوشتنم نمیاد
خدایا نوشتن رو از من نگیر...لطفا...لطفا.
میخواهم از این روزها بنویسم اگر بشود.
کاش آنا می اومد و قصه ای مینوشت کاش بی خبر رفتن رو کسی از یادتون میبرد.
....
دیشب با صدای فریادهای دلخراش زنی از دور از خواب پریدم
صدا تا یک ساعتی ادامه داشت
وحشت کردم
رفتم پیش مامانم
دستشو بغل کردم و چشمامو فشار دادم تا خوابم ببره
نمیدونم دلم برای زنی بسوزه که جای خانمی کردن تو خونه خودش, ساعت 3 صبح خودش رو برای دریافت دیه جلوی ماشینی میندازه که داره به آرومی از پارک درمیاد
یا مردی که کاش ماشینش بیمه باشه
...
از مترو که بیرون اومدیم گفت مریم اونجارو ببین
تا سرم رو چرخوندم سمت چپ پلاسکو از بین دود غلیظی که احاطه اش کرده بود فرو ریخت
و این تنها خاطره من از ساختمونیه که حتی اسمش رو نشنیده بودم.
...
با خوندن هر خبری از ته دلم برای کسانی که هیچ نمیشناختم گریه کردم خدایا خدایا خدایا صبر برای دل داغدارانشون.