این روزا حس دختری رو دارم که از یکی از کشورای شرقی پناه برده به فرانسه
رفته که کار بکنه و نقاشی بخونه ولی تو دوسالی که گذشته فقط کار کرده شاگرد یه مغازه ی نون فروشی مثلا.
صبح به صبح صورت و گردنش رو با شالگردن کهنه اش میپوشونه صبحانه مختصرش رو با یه فنجون قهوه مینوشه و فکر میکنه کاش امروز بهونه دست صاحبکار بداخلاقش نده
دختری که هر روز صبح پا روی زمینای یخ زدش میزاره و هر غروب هم درحالیکه دعوا و بازی و جست و خیز گربه هارونگاه میکنه برمیگرده اتاق محقرش
شام مختصری میخوره و پناه میبره به چندتا دونه مداد و کاغذ کاهی و تخته شاسی
سعی میکنه یادش بیاد چهره دختری رو که امروز ازش سه تا نون خرید
میخندید از دخترایی که میخندن خوشش میاد
لبخند کمرنگی میزنه لیوان چاییش رو میگیره دستش بلند میشه نگاه میکنه به آینه کوچیک روی دیوار
آینه رو تو حراجی خریده آوردنی گوشش شکست
مامانش میگفت شگون نداره.
لبخند کمرنگی به خودش تو آینه میزنه
لبخند که میزنه گودی چشماش میزنه تو ذوق
چشمای قشنگی داره ولی....
...
دیگر نوشتنم نمیاد
خدایا نوشتن رو از من نگیر...لطفا...لطفا.
میخواهم از این روزها بنویسم اگر بشود.
کاش آنا می اومد و قصه ای مینوشت کاش بی خبر رفتن رو کسی از یادتون میبرد.
....
- ۹۵/۱۱/۰۶
قشنگ نوشتی اخه پس چرا نیمه کاره گذاشتی تموم نکردی داستانت رو
موافق صد در صد این گفته هستم ای کاش واقعا یکهو بی خبر نمی رفتن
باور کن دو نفر بودن یکی یاسی ترین و انه شرلی رو نوشته هاشون رو خیلی دوست دارم یکهو بی خبر رفتن حتی یک پیام نذاشتن
نمی دونم هر ج هستن سلامت و موفق و موید باشن