با یک ماگ شیر گرم میام و میشینم تو اتاق، پایین تخت و لپ تاپ رو روشن میکنم، دوست دارم از الانم بنویسم از روزهای عزیز و عجیب سی و یک سالگی...
از امروزم که شیفت کاریم بود و من ماسک به صورت مسیر کوتاه خونه تا شرکت رو پیاده طی کردم، از روزهای ضدعفونی کردن هزارباره تمامی وسایل شرکت، از دلتنگی برای دوست میز سمت راستی و سمت چپی که هیچ کدوم نبودند، از صدای اسپری کردن الکل که هر جای خونه یا شرکت که باشی شنیده میشه از حرص خوردن از دست بعضی از همکارام، و بالاخره از الان، اون لحظه ای که هزار بار از دیشب تصورش کردم، عصر دلپذیری که میرسی خونه کارهای ضدعفونی و استحمام تموم میشه و با موهای تمیز خشک شده دل میدی به زندگی دومت، به عشق به نوشتن به نقاشی و به کتاب...
دارم سه تا کتاب دکامرون، جز از کل و برادران کاراماوف رو همزمان میخونم و به جرات برادران کارامازوف هرچند که در ابتدای اون هستم ولی یکی از بهترینهایی هست که دست گرفتم.
گهگاهی هم آبرنگ کار میکنم یا طرحهای ساده میکشمو با مدادرنگی رنگشون میکنمو پادکست گوش میدم و مدیتیشن میکنم، راستش اسم درستش مدیتیشن نیست اسمش تمرین تنفس هست که به خواست مشاورم برای کنترل اضطرابم انجام میدم، چراغ ها رو خاموش میکنم و شمع روشن میکنم و نیم ساعت تمرین تنفس میکنم- در این تمرین شما باید هفت ثانیه دم بگیرید دو ثانیه نفس رو در سینه حبس کنید و هشت ثانیه بازدم (728)، - تمرینی که من با چیدن شمع و پخش یک آهنگ ملایم حالت مدیتیشن بهش دادم.
بگذریم اومدم خلاصه داستان صد سال تنهایی رو بنویسم.(هشدار: مطالعه خلاصه کتاب پیشنهاد نمیشود لطفا اصل کتاب را بخوانید)
خب صد سال تنهایی نوشته گابرییل گارسیا مارکز که به زندگی بوئندیاها در شش نسل میپردازد از بهترین هایی بود که خواندم، کتابی که در آن تخیل به گونه ای شیرین در آن استفاده شده و کتاب رو تبدیل به یک افسانه دلنشین و بدون هیچ پیچیدیگی فلسفی کرده. کتابی که در آن انقدر راحت زنده ها با مرده ها سخن میگویند و پرواز رِمِدیوس خوشگله با ملافه ها آنقدر عادی تعریف میشود که انگار حوادثی هستند که هر روز با آنها سر و کار داریم.
همانطور که گفتم داستان به زندگی بوئِندیاها میپردازد که در راس آنها خوزه آرکادیو و همسرش اُرسُلا قراردارد که بعد از ازدواج و قتل مردی که به حاشیه های ناشی از عدم همخوابگی اورسلا با خوزه آرکادیو به دلیل ترس ارسلا برای به دنیا آوردن فرزندانی با دم خوک به دلیل فامیل بودنشان دامن میزد از شهر محل سکونت خود برای رهایی از دیدن روح آن مرد کشته شده همراه عده ای از دوستان و آشنایان خود به ماکوندو مهاجرت میکنند و در واقع ماکوندو را پایه ریزی میکنند و صاحب سه فرزند به نام خوزه آرکادیو دوم، آئورلیانو و بعدها هم دختری به نام آمارانتا میشوند.
داستان از از جایی آغاز میگردد که سرهنگ آئورلیانو (فرزند دوم خانواده) در پای چوبه دار(البته در پای دیوار تیرانداری) به یاد کودکی اش میفتند به یاد آن زمانهایی که همراه پدرش به سراغ کولی های دوره گرد میرفته و آنها هر بار چیزی شگفت برای ارائه داشتند چیزی که هر بار ذهن خوزه آرکادئو پدر را به سمت یک ایده جدید میبرد ایده ای که برای آن وقت و انرژی بیشماری میگذاشت و در نهایت هم با شکست مواجه میشد. پروژه هایی که شکست مکرر آنها ارسلا را قانع میکند تا برای امر معاش به درست کردن آبنباتهایی با شکل حیوانات بپردازذ.
کتاب به بررسی تک تک شخصیتهایی که معرفی میکند از زمان تولد تا مرگ میپردازد و به نظرم این یکی از شگفتی های کتاب است چرا که چطور میشود این همه شخصیت خلق کرد و بعد با جزییات طوری به آنها پرداخت که نه تنها مخاطب را خسته نکند بلکه برای او کشش بالایی هم داشته باشد طوریکه واقعا شخصیت اول داستان رو تشخیص ندهی و سرنوشت تک تک افراد کتاب مهم تلقی شود.
راستش نمیدونم تا چه حد در نوشتن خلاصه این کتاب موفق خواهم بود چطور میتونم از رقابت عشقی آمارانتا و ربکا بنویسم یا از هفده فرزند سرهنگ آِورلیانو که 16 تای آنها در یک شب کشته میشوند ولی تا آنجایی که بتوانم سعی خودم رو میکنم و البته قبل از همه اینها مصرانه و جدی پیشنهاد میدهم که مطالعه اش کنید، البته نوار هم چند نسخه صوتی از اون رو داره که نظرات خیلی خوبی برای فایلهای صوتی اون گذاشته شده...
بگذریم داشتم میگفتم کتاب از یادآوری خاطرات سرهنگ آِورلیانو شروع میشود درست از خاطراتی که پدرشان دست او و برادرش را میگرفته تا جدیدترین اکتشافات را از کولی معروف میانسالی به نام مِلکیادِس بگیرد و همه انرژی و پول خود را صرف اکتشافات بی پایه و اساسی بکند که عمرش را هدر و ارسلا را حرص بدهد مثلا با دیدن یک تکه یخ برای اولین بار به فکر تولید یخ بیفتد کاری که البته نوه هایش بعدها به آن جامعه عمل پوشاندند.
ملکیادس، کولی مورد علاقه خوزه آرکادیو پدر در سالهای پیری در خانه بوئندیاها ساکن میشود و به نوشتن کتاب رمزی میپردازد که رمزگشایی آنها در سالهای بعد تنها سرگرمی آئورلیانو سوم(که بعدها به او میپردازیم) میگردد.
خب داستان را از پسر اول ادامه میدهیم پسری که کمی گیج به نظر میرسیده و در دوران نوجوانی با زنی فالگیر به نام پیلار ترنرا همخوابه میشود و وقتی که خبر حاملگی او را میشنود همراه با کولی ها برای سالها از ماکاندو میرود و ارسلا بعد از ماهها تلاش برای پیدا کردن پسر بزرگترش دست از این تلاش برمیدارد و به بزرگ کردن پسر او میپردازد.
حالا که داریم در مورد پیلار حرف میزنیم باید بگم که او بعد ها از سرهنگ آئورلیانا هم صاحب فرزندی میشود و آغوشش همیشه به روی این خانواده و خانه اش برای کامیابی دختران و پسران جوان این خانواده باز بوده است.
سرهنگ آئورلیانو در دوره جنگ آزادیخواهان با سلطنت طلبها به جرگه آزادیخواهان میپیوندد و با جودیکه در همه سی و چند جنگی که در طی سالها داشته و سرگردانی همیشگی اش و حتی تا رفتن تا پای چوبه دار در یک صبح زود در پای درختی در حالیکه در حال ......بوده به مرگ طبیعی میمیرد. او که پس از مرگ همسرش در دوران جنگ در طی سالهای دور از خانه با زنهای زیادی همخوابه شده بود صاحب هفده فرزند میشود هفده فرزندی که نام همه آنها را آئورلیانا میگذارند پسرانی که یکی یکی سر از خانه بوئندیاها سر درمیآورند و آرسلا و آمارانتا نام آنها را همراه با نام مادرشان در دفترچه ای یادداشت میکند.
یکی از اتفاقات عجیب و بی نظیر داستان حضور دخترکی به نام ربکا در خانه آنهاست، ربکا که البته این اسم را اورسلا از روی اسم مادرش روی او میگذارد توسط گروه کولی ها به این خانواده واگذار میشود با توضیح کوتاهی از آنها که پدر و مادرش از اقوام دورشان هستند و به تازگی مرده اند و دختر را برای تحت سرپرستی قرار گرفتن نزد آنان فرستاده اند.
ارسلا هر چند که نتوانست این اقوام دور را به خاطر آورد ولی ربکا را همراه با صندوقی که خاکستر پدر و مادرش در آن بود پذیرفت، دختری که رو صندلی متحرک همراهش مینشست دائما انگشتش را میمکید و یواشکی خاک باغچه میخورد.
رقابت عشقی آمارانتا و ربکا در سالهای نوجوانی بر سر جوانی ایتالیایی به نام پیتروکرسپی که بعد از خرید پیانو توسط اورسلا برای تنظیم و آموزش رقص به آن خانه میآید از بهترین قسمتهای داستان است.
آمارانتا و ربکا هر دو به جوان ایتالیایی دل میبندند و جوان به ربکا ، و آمارانتا تمام تلاشش رو میکند تا مانع ازدواج این دو نفر گردد، مرگ همسرسرهنگ آئورلیانو موجب میگردد که این عروسی حداقل برای یک سال به تاخیر بییفتد و آمارانتا که مرگ همسر محبوب برادرش که دختربچه ای بیش نبوده و همزمان با رسیدگی به کارهای خانه و پدرشوهرش که آن زمان برای جلوگیری از کارهای احمقانه ای که میکرده به درخت بسته شده بوده عروسک بازی هم میکرده را ناشی از دعاهای خودش میداند و برای همیشه به دستش روبان مشکی میبندد.
تاخیرهای پیاپی عروسی پیترو کرسپی و ربکا تا جایی به طول می انجامد که خوزه آرکادیو دوم (پسر اول خانواده) همراه با کولیها در شکل و شمایل دزدان دریایی به خانواده برمیگردد. در همان نگاه اول هم ربکا، نامزد خودش را در مقابل خوزه آرکادیو دوم که جوانی غول اسا بوده فقط یک جوجهضعیف میبیند و در همان شبهای اول هم با این برادر ناتنی هم خوابه میشود، ازدواج ربکا و خوزه آرکادیو دوم اورسلا را به شدت میرنجاند و از اینکه آنها به قوانین خانوادکی پایبند نبوده اند آنها را از خانه طرد کرده و آنها نیز در کلبه ای در حاشیه قبرستان زندگی خود را شروع میکنند زندگی که در آن صدای عشق بازی مکررشان در طول روز و صدای خرو پف و نفسهای بلند خوزه در طول شب دائما آهمسایه ها را میآزرده.
از زندگی خوزه آرکادیو دوم و ربکا همین را بگوبم که خوزه آرکادیو دوم با گرفتن زمینهای مردم به زور و مجبور کردن آنها به زدن سند با این بهانه که ماکوندو را آنها پایه ریزی کرده اند ثروتمند میشود و خانه ای زیبا در مرکز شهر بنا میکند و شبی هم در همان خانه به ضرب گلوله کشته شده و رد خونش خودش را تا زیر پاهای اورسالا میکشاند و ربکا بعد از آن گوشه نشین شده و هرگز در عموم جز برای یکبار دیده نمیشود.
قلب پیترو کرسپی با این کار ربکا میشکند جلوی پای اورسلا زانو میزند و چون بچه ها میگرید ولی نمنمک توجهش به آمارانتا که آرام در گوشه ای از حیاط مینشسته و گلدوزی میکرده جلب میشود، آمارانتا برای درخواست ازدواج پیترو بسیار صبر میکند ولی بعد از این درخواست به او پاسخ منفی میدهدو پیترو بعد از تلاشهای ناموفقش برای جلب نظر آمارانتا در اسباب بازی فروشی لوکسش که وسایل آنرا از ایتالیا میآورده خودکشی میکند. آمارانتا بعد از پیتروکرسپی به دیگان خواستگارانش هم جواب منفی میدهد و هر چند عشق بازی های کوچکی با یکی از برادرزاده هایش که فرزند پیلاترنرا بوده و آمارانتا او را بزرگ میکرده داشته ولی تا زمانی که مرگ به سراغش می آید و از او میخواهد که کفنش را بدوزد و روزی که دوختن کفن تمام میشود برای گرفتن جانش به سراغ او خواهد آمد روبان مشکی اش را به نشان عزا و باکرگی دور دستش نگه میدارد.
داستان با سرنوشت نسل ششم خانواده پایان میابد آنجایی که آئورلیانا سوم و آمارانتا اورسلا-آمارانتا اورسلا یک نام و متعلق به یک فرد است- (از نسل ششم خانواده) در حالیکه خاله و خواهرزاده بوده اند و با وجود شوهردار بودن آمارانتا اورسلا به هم دل میبازند و فرزندی با دم خوک به دنیا میآورند.
فرزندی که موجب خونریزی شدید مادرش و مرگ وی میشود. و آئورلیانا سوم فرزند دم خوکی اش را همراه با زن مرده اش با حال تاسف و گریه دور شهر میچرخانده و در نهایت به منزل اجدادی خودش برمیگردد همان خانه ای که تمام نسلهای بوئندیا در آن زیسته بودند .
آئورلیانا سوم در حالیکه روی صندلی گهواره ای روی ایوان نشسته میبیند که مورچه های سرخ که از خیلی پیشتر به جان خانه افتاده بوده اند فرزندش را با خودشان میبرند و او بی که بتواند و یا حتی بخواهد فرزندش را نجات دهد به سمت اتاق ملکیادس کشیده میشود و بالاخره راز نوشته های او را میفهمد " اولین آنها به درخت بسته میشود و آخرین آنها خوراک مورچه ها میگردد"
در همین لحظه طوفان سهمگینی در میگیرد و ماکوندو را برای ابد نابود میکند طوریکه انگار هرگز وجود نداشته است.
...
دوستانی که محبت کردند و این حجم از نوشته رو خوندند باید من رو ببخشند که من بعضی از قسمتها مثلا نوشته ام یکی از اعضا یا نسلهای خانواده دلیلش این هست که به دلیل نسبتهای تو دو تو و اسامی شبیه من الان نسبت دقیق را به خاطر نمی آورم و کتاب را هم در دسترس ندارم، پرواضحه که من از اکثر شخصیتها فاکتور گرفتم شخصیتهایی که مفصلا در کتاب به آنها پرداخته شده شخصیتهایی که زندگی و مرگ شگفت انگیزی دارند بنابراین همچنان پیشنهاد میشود که کتاب مطالعه گردد.
و دیگر اینکه من رو بابت اشتباهات نگارشی و دستوری موجود ببخشید راستش رو بخواهید خودم هم حوصله ام نمیگیره چنین متنی رو بخونم.