امروز روز خوب آرومی داشتم، باوجودیکه شب قبلش دیر خوابیدم و صبحش هم نتونستم خودم رو قانع کنم که کمی دیرتر از خواب بیدار شم که حالا که قراره از خونه کار کنم ساعتها و مقررات تا حدی دست خودمه ولی باز استرس اینکه کاری دیر بشه یا مدیرم پیامی بده که نبینم راس ساعت نه با موهای مرتب بافته شده پشت میز تحریری بودم که از شب قبل لپ تاپ و دفتر و وسایلم رو مرتب روش چیده بودم، کار امروز سنگین بود, انقدر سنگین که وقتی ساعت نه صبح پشت میز نشستم ساعت 3 مامان خواهش کرد که بیام ناهار بخوریم، ولی روز آروم خوبی بود، روزی که من کارم رو دوست داشتم، اون بیرون هوا ملایم و مطبوع بود و عطر کوکوی خوشمزه مامان خونه رو پر کرده بود.
دو تا از کارهای مهم شرکت انجام شد و عصر وقتی گزارش کارها رو برای مدیرم فرستادم میدونستم که یه عصر آروم دلپذیر چهارشنبه در انتظارمه، یه عصری که کتاب جز از کل رو باز کردم، بالش رو تکه دادم به شوفاژ و سی و نه تا مدادرنگی فابرکاستلم رو برای علامت گذاری دورم چیدم ، و با یه لیوان داغ چای و صدای قطرات بارونی که میخورد به شیشه های پنجره ای که درست بالای سرم بود و من پایین پرده قشنگ تور آبیش تکیه داده بودم به شوفاژ نشستم پای کتاب، کتاب خوبی که اصلا دوست ندارم رهاش کنم. که هدیه عزیز یک دوست عزیز به مناسبت تولدم امسالم بود.
با خیال راحت بی فکر دنیایی که اون بیرون داره نم نمک نابود میشه تکیه دادم به شوفاژ و چایم رو جرعه جرعه نوشیدم، از همون اتاق به بابا سلام دادم و از تو آشپزخونه جوابم داد که از دکتر ادارشون برای سرفه هام شربت گرفته و من از احساس مسوولیت و اهمیتش خون توی رگهام گرم شد، از همون اتاق با همسرم تماس تصویری گرفتمو براش دست تکون دادم، از همون اتاق گهگاهی بلند شدمو به آتیش بازی های جشن نیمه عزیز شعبان نگاه کردم و دلم برای همسرم هزاربار تنگتر شد که فردا دومین سالگرد قمری عقدمونه، برای پریزاد که اگه بود میپرسید کی این نورها رو روشن میکنه و من جواب میدادم عمو چراغی و اون میگفت میبریم ببینمش؟ و من قول میدادم که ویروسا که برن میبرمش.
روز آرومی که دلم از جمله " مریم میای شام میخوری مامان؟" هزار بار گرمتر شد، استرس اومد و رفت، فکر شیفتهای هفته بعد اومد و رفت، آمارها رو چک کردم و یک ساعت یک لایو خوب در مورد تصویرسازی دیدم و پیش خودم فکر کردم که چه خوب که یاد گرفتم آموزش صرفا تو انجام دادن کاری نیست گاهی تو دیدنه، گاهی تو شنیدن، فکر کردن و حتی شاید تو دراز کشیدن...
دلم نیومد امروز رو ثبت نکنم امروزی رو که اونجوری زندگی کردم که دوست داشتم که قلبم پر از عشق بود که از سر و صدای پسربچه های شیطون طبقه بالایی حرص نخوردم و اذیت نشدم که فکر کردم الان نمیتونم توی ذهنم فضایی برای ناراحت بودن از اونها باز کنم که الان نمیخوام وقت و عمرم رو صرف ناراحت بودن کنم که اجازه دادم فکر ترسها بیاد توی سرم و بره که نگران همکارایی که از کرج میان سرکار و احتمال خطرشون باشم ولی بزارم که عبور کنند که از خودم برای گرفتن وقت آنلاینن مشاوره و شروع یک کتاب خوب ممنون باشم، که هنوز هم از نوشتن خلاصه صد سال تنهایی عاجز باشم که بوکمارک بسازم و وقت مطالعه از دیدن هنر کوچیک خودم ذوق کنم که فکر کنم حالا هر چی که میخواد بشه باید دم رو دریافت مگه نه اینکه تو کلیدر خونده بودم که "حالا که نمیدانیم فردا چه پیش خواهد آمد، همین دَم را چپاول کنیم ها؟"
- ۹۹/۰۱/۲۱