"روزنامه نویس" دومین کتابی هست که من از "جعفر مدرس صادقی " خوندم، اولین کتاب "خاطرات اردیبهشت " بود، کتابی که یار آنوقتها که همسرم نبود هر شب یک فصلش رو برام میخوند و من از پشت خطوط تلفن غرق تصویرسازی و لذت میشدم.
هنوز صدای قشنگش تو گوشمه که که یهو وسط کتاب بهم میگفت مریم میدونی در مورد کدوم خیابون حرف میزنه و بعد از نه گفتن من میگفت "اااا چطور یادت نمیاد هفته پیش اونجا بودیم"
کتاب " روزنامه نویس" رو به اعتبار اسم "جعفر مدرس صادقی " برداشتم کتاب خوبی که بود ولی تجربه خاطرات اردیبهشت توقع من رو خیلی بالا برده بود که تو این کتاب ارضا نشد.
کتاب به روایت زندگی دو شخصیت اصلی میپردازد " بهمن و مینو" که بچه محل هستند و داستان را دوست مشترکی روایت میکند که تا تا پایان داستان نامش را نمیدانیم.
داستان از آنجایی شروع میشود که خانمهای محل طبق عادت سالیان دورشان در ورودی ساختمانها دور هم جمع شدند و صحبت میکنند که ناگهان میبینند که زنی ویلچر مادر مینو را هل میدهد و به آنها نزدیک میشود، اول فکر میکنند که پرستار مادرش است ولی با دیدن مینو که بعد از سالها از آلمان برگشته بهت زده میشوند.
...
بهمن پسری که با مادرش زندگی میکند و پدرش را سالها پیش از دست داده است، کار مشخصی ندارد و به طرز عجیبی به روزنامه نگاری علاقه دارد.
داستان هم به علاقه بهمن به روزنامه نگاری و وقایع زندگی مینو میپردازد که به زندگی بهمن گره خورده و نخورده...
بهمن به روزنامه نگاری علاقه ای عجیب دارد و دائما مشغول تهیه روزنامه است، تهیه روزنامه برای محل و نه حرفه ای و در سطح گستره، چیزی بیشتر شبیه بازی تا کار حرفه ای که بشود از آن درآمدی داشت در حد اینکه عروسی کی با کی است تیم فوتبال محل با کدام تیم مسابقه دارد نتیجه اش چه شده برنامه های مذهبی محل و...همه کارها را هم خودش میکرد مگر یادداشت سردبیر که راوی داستان -که او هم بچه محل و دوست مشترک بهمن و مینو است-انجام میداد و پخش کردن روزنامه ها بین خانه های محل که مینو انجام میداد و پولی هم برای چاپ روزنامه ها و سینما و گردش خودش با بهمن به دست میآورد...
با وجودیکه مینو فقط وظیفه ارسال گهگاهی روزنامه را به همسایه ها را داشت تمام روز را به بهانه تهیه روزنامه و مطلب با بهمن و در اتاق او میگدراند و گاهی هم شام را میماند و با مادر بهمن سر یک میز مینشینند و شام میخورند.
نه اشتباه نکنید با خانواده هایی روشن فکر و آزاد روبه رو نیستیم، مینو پدری سختگیر دارد که ابدا از ارتباط دخترش با بهمن اطلاع ندارد و همه زورش را میزند تا دختر پشت کنکوری اش بالاخره در دانشگاهی قبول شود مادر بهمن و مادر مینو هم ابدا این رابطه را به روی خود نمیآورند." چیزی که تو داستان به طرز عجیبی توی چشم میزنه اینه که با وجوودیکه بهمن و مینو از صبح تا شب رو با هم میگذرانند ولی هیچ رابطه عاشقانه ای از متن دریافت نمیشود در حدیکه وقتی مادر مینو میبیند که آنها گاهی در را در اتاق به روی خود میبندند و میگویند میخواهند روی روزنامه کار کنند حقیقتا باورم میشود که میخواهند روی روزنامه کار کنند."
تا اینکه پدر مینو چند باری آنها را با هم در محوطه میبیند و به مینو تذکر میدهد و با بی توجهی مینو روبه رو میشود ولی آنجایی از کوره در میرود و مینو را در خانه زندانی میکند و همه چیز را گردن بهمن میاندازد و به او و مادرش زنگ میزند و آنها را حسابی تهدید میکند که مینو برای بار دوم در کنکور رد میشود.
سه ماه پس از غیبت مینو و حبسش در خانه، بهمن همراه مادرش به خواستگاری مینو میرود بدون آنکه حتی به این کار اعتقادی داشته باشد، علیرغم برخورد مناسب پدر مینو، بهمن از پدر مینو پاسخ منفی دریافت میکند. درواقع پاسخی دریافت نمیکند فقط در سکوت کامل مینو تاکید پدرش بر ادامه تحصیل مینو را میشنود و دیگر از مینو خبری نمیشود تا روزی که مادر مینو به همسایه ها خبر پذیرش مینو را از دانشگاه هامبورگ اعلام میکند.
...
کتاب از بازگشت مینو شروع میشود از آنجایی که زنان همسایه میبینند که آنکس که ویلچر مادر مینو را هل میدهد و میاید خود مینو است که به خاطر بیماری مادرش و هولهولکی بعد از دوازده سال برگشته است.
مینو، بهمن را که همچون گذشته کار خاصی نمیکرده و از حقوق پدر خدابیامرزش همراه با مادر روزگار میگذراند دوباره به صرافت روزنامه نویسی میاندازد، روزنامه هایی که چون گذشته هفته ای یکبار چاپ میشدند و مینو آنها را پشت درب خانه همسایه ها میانداخت، روزنامه نگاری جدید چندان دوام نیاورد همسایه ها هم از اینکه هفته ای یکبار یا هر دو یا سه هفته یکبار روزنامه ای رو پشت درب خانه هایشان ندیدند جا نخوردند چراکه روزنامه های جدید چندان طرفداری نداشتند.
کمی بعدتر بهمن غیبش میزند، هر چه همسایه ها سراغش را از مادرش میگیرند فقط به گفتن اینکه خبری ندارد اکتفا میکند و مینو براق به دیگران جواب میدهد چرا او باید از بهمن خبر داشته باشد.
تا روزی که مادر بهمن کارت عروسی مینو را به بهمن میدهد و میگوید که از محل فقط آنها دعوت شده اند که خیلی زشت است که نروند-مخصوصا که مادر بهمن و پدر مینو بعد از مرگ مادرش با هم حسابی بُر خورده اند و صمیمی شده اند-
خلاصه که بهمن با بی تفاوتی و بی انگیزگی که در کل داستان از شخصیت او برداشت میشود به اصرار مادرش یکی از کت و شلوارهای قدیمی پدرش را میپوشد، ماشین قدیمی پدرش را روشن میکند، دسته گلی میخرد که بوی بد میداده و یادش میرود که اسمشان را رویش بنویسند و راهی مراسم ازدواج مینو با پسرعمویش میشود.
همان پسرعموی ثروتمندی که در لواسان خانه دارد و دلداده قدیمی مینوست و ارتباطش را از وقتی که مینو به آلمان رفته با او شکل داده و مینو بعد از بهانه های واهی فراوان و عقب انداختنهای مکرر عروسی اش که معلوم نبوده چرا اینکار را میکند بالاخره به او جواب مثبت میدهد.
راوی با جزییات به عروسی مینو با پسرعمویش میپردازد که سالن پذیرایی شیک ولی حسابی گرم بوده، که بهمن از آن همه گرما خسته میشود و به حیاط پناه میبرد که وقت شام عروس و داماد به او میپیوندند و مینو در گوش بهمن میگوید که منوچ ( آقای داماد) پسر خوبیست ولی آنها مثل خواهر و برادرند و در گوش منوچ میگوید که از بچگی با بهمن بزرگ شده است.
...
مینو دیگر در محل دیده نمیشود و این فقط پدر مینوست که همیشه از مهمانی ها و بریز و بپشهای خانه لواسان مینو میگوید که چند ده خدمه جشنهای هفتگی اش را مدیریت میکنند و بعدها از طلاق مینو از منوچ میگوید و ازدواج او با پزشک مادرش که در خانه خودشان در زمان مجردی او را دیده است و اختلاف سنی فاحش دارند و از جشنهایشان میگوید و بریز و بپاشهای همیشگی...
در همین روزهاست که روزنامه در کل کشور کم کم طرفداران خودش را از دست میدهد و مجلات رنگی باب میشوند، در یکی از همین مجلات است که مینو به عنوان نویسنده چند کتاب و مترجم چند کتاب آلمانی مصاحبه میکند از علاقه اش به درست کردن روزنامه دیواری و بعدتر روزنامه های محلی میگوید، این مجله هم توسط پدر مینو به خانمهای همسایه میرسد و دست به دست میشود و دوستی قدیمی که این کار را با او یاد داده است...
داستان با جشنی در خانه زعفرانیه مینو تمام میشود همان خانه ای که پنجره های سراسری دارد و از یک طرف تهران را نشان میدهد و از سمت دیگر منظره کوه ها...
جشنی که با حضور سردبیران و اهالی روزنامه برگزار میشود، جشنی که بهمن در آن دعوت است با برخورد نه سرد و نه گرم مینو روبه رو میشود و افرادی را میبیند که قبلتر فقط اسمشان را شنیده و البته با آنها هم کلام نمیشود .و برای صرف شام هم به آنها نمیپیوندد و به آشپزخانه میرود و مردی را میبیند که روی صندلی پشت به درب نشسته و در تمام مهمانی از آشپزخانه بیرون نیامده و هربار که مینو هم به آشپزخانه رفت و آمد کرده درب را محکم پشت سرش بسته.
مردی با موهای بسته شده از پشت و کت و شلوار مرتب که همان راوی داستانمان است، همان راوی که اسمش را نمیدانیم و انتهای داستان تنها جایی است که به او پرداخته شده است، سر صحبت را با بهمن باز میکند و به او میگوید که قرار است با مینو ازدواج کند و حالا بهمن با او طرف است نه آن شوهر معتاد مفنگی اش و حالا بهمن باید دست از سر مینو بردارد( این درحالی است که در کل داستان حس نکرده ایم بهمن به دنبال مینو بوده است) ، راوی داستانی که در انتها میبینیم بعد از رفتن مهمانها در جمع آوری ظرفها کمک میکند.
مینو در مصاحبگی دیگر در مجلات همان حرفهای تکراری را بازگو میکند که چطور از بچگی به روزنامه نگاری و نوشتن علاقه داشته و دوستی قدیمی که اینکار را یادش داده ولی او را در گذشته نگه میداشته و خوشحال تست که با آلمان رفتنش از گذشته عبور کرده چرکه دوست هایی مثل آن دوست قدیمی هرگز نمیتوانند از گذشته عبور کنند چرا که فقط بلدند قربان صدقه آدم بروند ولی نه پول دارند و نه آینده....
اگه فیلمشو بسازن، نقش بهمنو باید علی مصفا بازی کنه