وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رگِ خواب

خاک خورد میخواد با من تو جهنم بمونه...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

تمام دیروز از خشمی عظیم تو وجودم رنج کشیدم خشمی که دنبال دلیلش همه جا گشتم حتی تو خودم

دکتر شیری میگه رفتاری در دیگران که موجب رنج شما میشه صفتیه که به صورت ناخودآگاه تو وجود خودتون هست

پس دلیل خشم من هم باید چیزی تو درونم باشه که پیداش نمیکنم یا پیداش میکنمو جرات مقابله باهاش رو ندارم....

دیروز خشمم رو همه جا دنبال خودم کشیدم از سرکار به خونه از خونه به باشگاه

تو باشگاه خشمم با من بالا و پایین میپرید با من نفس عمیق میکشید و با من دراز نشست میرفت

یکجایی وسطای کار دو تا دمبل سنگین گرفتم دستم و تمام حرکات ایروبیک رو با اونا رفتم و به خشمم گفتم حالا  بیا...

خشمم خسته شد بازوهاش درد گرفت و از نفس افتاد بعد قهر کرد من به قهرش محل نزاشتم غمگین شد

یه غم سنگین که رفت و نشست گوشه دلم...

تمام دیشب همونجا نشسته بود از همونجا با یار تکسینگ میکرد غر میزد از بی توجهی من میگفت...

امروز صبح زود غصه سنگین دلم بغض شد و با بغض زنگ زد به آقای همیشه مهربون و با صدای خوابِ خوابِ آقای همیشه مهربون باریدن گرفت...

آقای خوبِ همیشه مهربون دست نوازش کشید رو سر غمم...گفت انقد مامانتو اذیت نکن غروب میام دنبالت بریم قهوه بخریم باشه؟

باشه


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
دو تا هِل شکسته و یه غنچه گل محمدی با یه چوب چایی ...
مهمان داریم امروز...کاش خواهرم باشد... لیوان شیشه ای چایم رو میزارم رو جلد دفتر چرمیم و عطرش رو بو میکشم
با جرعه اول تهِ گلوم میسوزه، کاش در شرف سرماخوردگی نباشم، ظهر باید برم انقلاب برای کار صحافی پایان نامه، دیروز که رفتنم بی فایده بود، تا مهمونا برن و من خودم برسونم انقلاب تمام صحافیا تعطیل شده بود، 
ولی خوش گذشت با یادت خاطره بازی کردم بعد دست خودمو گرفتم بردم افق، یک راست رفتم سراغ کتاب جز از کل، چند هفته ای هست که منتظریم فلان کتابخونه برای کتاب کد بزنه بریم بگیریمش...
کتاب را با دقت نگاه میکنم، آقا میشه این رو عوض کنید کتاب هدیه اس این جلدش خراب شده
با کتاب جدید میشینم رو مبل وسط افق، کتاب رو ورق میزنم فکر میکنم اولش چی بنویسم" تقدیم به آنکه دوستش دارم" " به مردی که مرا با لذت خواندن آشنا کرد"
راستش رو بخوای چند تا جمله ناب هم برای تقدیم کتاب تو ذهنم هست ولی دروغ چرا از وبلاگ یه بنده خدایی دزدیدم و میتونم تصور کنم که با خوندنشون با ذوق میگی خودت نوشتی؟ بعد من میگم آره، تو ابروهاتو میدی بالا و میگی باریکلا و بعد من سریع میگم دروغ گفتم...
بعد رفتم یه جعبه کوچیک فلزی برات خریدم تا توش برات هِل بریزم، یادم نرفته تو روزای دانشجویی که با بچه ها میرفتیم کافه چای رو با هل سفارش میدادی، 
نگاه میکنم به ظرفای فلزی و فکر میکنم این یکی هم طرحش مردونه تره هم سایزش مناسبه برای عزیز همیشه در سفرم...
راستی یه کتاب کوچیک آموزش آبرنگ هم خریدم ، آخ آخ امروز هم مجبورم کلاسم رو کنسل کنم، یادم باشه خودمو درک کنمو بابت این قضیه از خودم عصبانی نباشم 
...
داریم ده ساله میشیم کم کم، بیست و چهارم مرداد که بیاد میشه دو سال که تصمیم جدی گرفتم پای دلم وایسم، پای تو که مهربونترین و بامعرفترین مرد دنیایی...تو که بهترین و درست ترین تصمیم زندگیمی...
راستی بهت گفتم نذر جدیدمو؟

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

مامان گفت مریم حداقل اتاقتو جمع کن

من... من با مانتو و مقنعه نشسته لبه تخت،  لپتاپ حضرت یار روی پام  لابلای کلی کاغذ و مقاله در حالیکه لوازم آرایشم جلوی آینه پخش بود، کشوی لباسها باز و روسریا نامرتب به مامانم نگاه کردم 

الان مامان؟؟؟ واقعا؟؟؟ ساعت هشت صبحه و من الان باید سرکار باشم اینها رو نه با لحن تند که با استیصال گفتم

بعد به خودم اومدم که فارغ از همه سرشلوغیایی که من دارم و مامان ازشون خبر نداره مرتب بودن اتاقم اونم تو شرایطی که قراره برامون از خوزستان مهمون بیاد حداقل کاریه که  ازم انتظار داره  لپتاپ رو خاموش کردم اتاق رو تند تند جمع کردم و خودمو رسوندم سرکار.

دیروز که داشتم اتاقِ... اتاقِ... راستی اسم خواهرزاده ی کوچیک من چیه؟؟؟ دیروز که داشتم اتاق خواهرزاده ی کوچیکمو مرتب میکردم تک تک لباساشو با دقت و حوصله نگاه میکردمو  میزارشتم رو چوب لباسیای خرسیش، به شرایط فعلی فکر میکردم ، فکر میکردم دلم میخواد زندگی روی خوشتری نشونم بده دلم میخواد یه فرشته با یه چوب جادو که سرش ستاره داره بیاد و مشکلات رو حل کنه...کتف دردمو...مشکل چشمم و مشکلات مربوط به ازدواج...حتی همین پروژه ها رو

هیچ چوب جادویی نیست اما... چوب جادو ذهن خلاق من و دستای مسئولیت پذیرمند...

اینها رو تایپ میکنم و کتفم میسوزه و پیش خودم فکر میکنم تو شرایطی که انتظار همه ازت زیاده و البته که به خانوادت حق میدی چنین انتظاری در چنین شرایطی ازت داشته باشن تو شرایطی که وقتی قلمو دستت میگیری یا دوست داری بیست دقیقه ای پیاده روی کنی مامان میگه الان وقت نقاشی کردنه؟؟؟ تو شرایطی که دوست داری بگی مامان پس کی نوبت خودِ من میشه؟ خودِ خودِ من؟؟؟ ولی سکوت میکنی...

فکر میکنم چقد میشه صبور و خانم بود؟ که شرایط رو درک کرد؟ که حس بد به کارایی که از جون و دل داری میکنی نداشت؟ که بدونی همه ی این استرسها بخاطر تحریکپذیر شدن ذهنته؟ چقد میشه خستگی رو خونه نبرد پیش حضرت یار با هزارتا مشغله نبرد پیش مادری که از صبح تنها بوده...

باید حواسم به خودم باشه به رفتارام به روحیه ام نباید بزارم خسته بشم نباید بزاری خستگی صبوریمو ازم بگیره باید از صبر کمک بگیرم...از نماز...

باید خیلی حواسم باشه دل شکسته بند زده نمیشه...

  • مریم ...