دو تا هِل شکسته و یه غنچه گل محمدی با یه چوب چایی ...
مهمان داریم امروز...کاش خواهرم باشد... لیوان شیشه ای چایم رو میزارم رو جلد دفتر چرمیم و عطرش رو بو میکشم
با جرعه اول تهِ گلوم میسوزه، کاش در شرف سرماخوردگی نباشم، ظهر باید برم انقلاب برای کار صحافی پایان نامه، دیروز که رفتنم بی فایده بود، تا مهمونا برن و من خودم برسونم انقلاب تمام صحافیا تعطیل شده بود،
ولی خوش گذشت با یادت خاطره بازی کردم بعد دست خودمو گرفتم بردم افق، یک راست رفتم سراغ کتاب جز از کل، چند هفته ای هست که منتظریم فلان کتابخونه برای کتاب کد بزنه بریم بگیریمش...
کتاب را با دقت نگاه میکنم، آقا میشه این رو عوض کنید کتاب هدیه اس این جلدش خراب شده
با کتاب جدید میشینم رو مبل وسط افق، کتاب رو ورق میزنم فکر میکنم اولش چی بنویسم" تقدیم به آنکه دوستش دارم" " به مردی که مرا با لذت خواندن آشنا کرد"
راستش رو بخوای چند تا جمله ناب هم برای تقدیم کتاب تو ذهنم هست ولی دروغ چرا از وبلاگ یه بنده خدایی دزدیدم و میتونم تصور کنم که با خوندنشون با ذوق میگی خودت نوشتی؟ بعد من میگم آره، تو ابروهاتو میدی بالا و میگی باریکلا و بعد من سریع میگم دروغ گفتم...
بعد رفتم یه جعبه کوچیک فلزی برات خریدم تا توش برات هِل بریزم، یادم نرفته تو روزای دانشجویی که با بچه ها میرفتیم کافه چای رو با هل سفارش میدادی،
نگاه میکنم به ظرفای فلزی و فکر میکنم این یکی هم طرحش مردونه تره هم سایزش مناسبه برای عزیز همیشه در سفرم...
راستی یه کتاب کوچیک آموزش آبرنگ هم خریدم ، آخ آخ امروز هم مجبورم کلاسم رو کنسل کنم، یادم باشه خودمو درک کنمو بابت این قضیه از خودم عصبانی نباشم
...
داریم ده ساله میشیم کم کم، بیست و چهارم مرداد که بیاد میشه دو سال که تصمیم جدی گرفتم پای دلم وایسم، پای تو که مهربونترین و بامعرفترین مرد دنیایی...تو که بهترین و درست ترین تصمیم زندگیمی...
راستی بهت گفتم نذر جدیدمو؟
- ۹۶/۰۴/۰۸