مامان گفت مریم حداقل اتاقتو جمع کن
من... من با مانتو و مقنعه نشسته لبه تخت، لپتاپ حضرت یار روی پام لابلای کلی کاغذ و مقاله در حالیکه لوازم آرایشم جلوی آینه پخش بود، کشوی لباسها باز و روسریا نامرتب به مامانم نگاه کردم
الان مامان؟؟؟ واقعا؟؟؟ ساعت هشت صبحه و من الان باید سرکار باشم اینها رو نه با لحن تند که با استیصال گفتم
بعد به خودم اومدم که فارغ از همه سرشلوغیایی که من دارم و مامان ازشون خبر نداره مرتب بودن اتاقم اونم تو شرایطی که قراره برامون از خوزستان مهمون بیاد حداقل کاریه که ازم انتظار داره لپتاپ رو خاموش کردم اتاق رو تند تند جمع کردم و خودمو رسوندم سرکار.
دیروز که داشتم اتاقِ... اتاقِ... راستی اسم خواهرزاده ی کوچیک من چیه؟؟؟ دیروز که داشتم اتاق خواهرزاده ی کوچیکمو مرتب میکردم تک تک لباساشو با دقت و حوصله نگاه میکردمو میزارشتم رو چوب لباسیای خرسیش، به شرایط فعلی فکر میکردم ، فکر میکردم دلم میخواد زندگی روی خوشتری نشونم بده دلم میخواد یه فرشته با یه چوب جادو که سرش ستاره داره بیاد و مشکلات رو حل کنه...کتف دردمو...مشکل چشمم و مشکلات مربوط به ازدواج...حتی همین پروژه ها رو
هیچ چوب جادویی نیست اما... چوب جادو ذهن خلاق من و دستای مسئولیت پذیرمند...
اینها رو تایپ میکنم و کتفم میسوزه و پیش خودم فکر میکنم تو شرایطی که انتظار همه ازت زیاده و البته که به خانوادت حق میدی چنین انتظاری در چنین شرایطی ازت داشته باشن تو شرایطی که وقتی قلمو دستت میگیری یا دوست داری بیست دقیقه ای پیاده روی کنی مامان میگه الان وقت نقاشی کردنه؟؟؟ تو شرایطی که دوست داری بگی مامان پس کی نوبت خودِ من میشه؟ خودِ خودِ من؟؟؟ ولی سکوت میکنی...
فکر میکنم چقد میشه صبور و خانم بود؟ که شرایط رو درک کرد؟ که حس بد به کارایی که از جون و دل داری میکنی نداشت؟ که بدونی همه ی این استرسها بخاطر تحریکپذیر شدن ذهنته؟ چقد میشه خستگی رو خونه نبرد پیش حضرت یار با هزارتا مشغله نبرد پیش مادری که از صبح تنها بوده...
باید حواسم به خودم باشه به رفتارام به روحیه ام نباید بزارم خسته بشم نباید بزاری خستگی صبوریمو ازم بگیره باید از صبر کمک بگیرم...از نماز...
باید خیلی حواسم باشه دل شکسته بند زده نمیشه...
- ۹۶/۰۴/۰۷