یه قاشق چایخوری قهوه میریزم تو قهوه جوش و زیر اجاق رو روشن میکنم و میزارم رو شعله کوچیک و کم و میرم تا تختم رو جمع کنم,یک روز دیگه شروع شده یه هفته دیگه, یه شنبه جدید, موهامو گیس میکنمو قبل ضدآفتاب زدن وضو میگیرم, بوی قهوه که بلند میشه میرم تو آشپزخونه و پنجره رو باز میکنم و تو خنکای پاییز قهوه ام رو مزه مزه میکنم.
تا چند دقیقه دیگه باید توی جامعه ام تو تهرانم شاهد زنی باشم که هر صبح برای مسافرا اسفند دود کنه و هر صبح بوی اسفندش منو غرق خوشی میکنه و بعد عمیقا غمگینم میکنه.
باید شاهد خودخواهی خانم همکاری باشم که ساعتها با صدای بلند با تلفن شخصیش صحبت میکنه یا بدون هندزفری هایده گوش میده یا اتاق رو تاریک نگه میداره چون نور رو دوست نداره و ملاحظه بقیه هم اتاقی هاش که کار پژوهشی میکنن رو نمیکنه. و من, ما بعد از چند بار ملایم و غیرمستقیم اعلام نارضایتی کردن و نتیجه نگرفتن تصمیم گرفتیم بی حاشیه باشیم.
باید بزنم تو دل تهران و شاهد خیلی چیزها باشم شاهد رعایت نکردن صف اتوبوس شاهد سبزی فروشی پسربچه های افغان...چیزایی که روحیه شاد و مسئولیت پذیر من رو به انزوا میکشونه...
باید همه این چیزا رو بزارم پشت سرم بشینم پشت میزکارم و آروم آروم چای سبز میان روزم رو بنوشمو و کارام رو انجام بدم.
...
غروب جمعه داریم قدم میزنیم کوچه پس کوچه های این تهران پاییز زده رو...تا بریم یه کافه دنج و از کنار هم بودن و چای مدد بگیریم برای هفته جدید...
دو تا گلدون شمعدونی کوچیک و قدیمی رو تو حیاط پشتی خیلی کوچیک قناص یه خونه ای رو که توش پر از آت و آشغاله نشونم میده میگه نگاه کن تو این گوشه فراموش شده هم زندگی جریان داره زیبا نیست؟؟؟
فکر میکنم که زیبا نگاه تو به زندگیه.