صبح اومدم بنویسم غمگینم بنویسم خوب نیستم بنویسم دلم گرفته و غم سایه انداخته رو روزم...
ننوشتم...فکر کردم چه لزومی دارد... غم را نباید فربه کرد نباید پر و بال داد
بو کشیدم چای خوش عطر دارچینم رو, لبخند زدم به همکار زیبا و مهربونمو دستش را که داشت لواشک تعارفم میکرد رد نکردم.
صفحه ی وبلاگمو بستمو از دستش لواشک گرفتم.
حالا؟؟؟ حالا خوبم, خوبِ خوب, برای تک تکِ لحظات این شنبه ی قشنگ برنامه دارم, دفتر برنامه ریزی رو باز کردمو تو تاریخ امروز نوشتم: صبور بودن, پیش داوری نکردن, هدفمند بودن,بعد کارهای امروز رو لیست کردم...
حالا دم دمای ظهر خوشحالم به برنامه های صبحم رسیدم که لحظاتم رو هدر ندادم که داریم به ساعت ناهار و لوبیا پلوی خوشمزه مامان با چاشنی عشق نزدیک میشیم.
شکرت خدا, نعمت هات به چشمم میاد زبونم از شکرگزاری قاصره.
برای رونمایی و خرید کتاب"لم یزرع" رفته بودیم فرهنگسرا...
انتهای سالن ایستاده بودیمو داشتیم یه قسمتایی از داستان که بلند خونده میشد رو گوش میدادیم که آروم در گوشم گفت اون آقا رو میشناسی؟ اونی که رو اون پله ها نشسته؟ سر تکون دادم که نه, گفت "رضا امیرخانی"ه نویسنده کتابهای...بعد اسم کتابهاش رو گفت. گفت که تو سیزده سالگی که مسابقات داستان نویسی کشوری شرکت میکرده ایشون داور مسابقات بوده و ارادت خاصی بهشون داره.
بعد سرتکون داد که میبینی وضعیت برخورد با یه نویسنده برجسته رو؟؟؟ نشسته رو پله های خاکی...
بعد رفت سمت مسووول سالن و ایشون رو معرفی کرد و خواست که حداقل براش صندلی ببرن.
نتیجه چه شد؟؟؟ هیچ...فقط عکاسانی که تا اوم لحظه از زوایای مختلف از خمیازه های مردمو و سوژه های بی نمک تصویر بر میداشتند, زوم کردن روش و هزاران عکس در حالیکه روی پله های خاکی نشسته و عمیقا به داستان گوش میده گرفتند.
...
دیروز بعد از کار... تو کتابخونه دنبال کتاب برای مامان میگردم, متصدی کتابخونه میدونه چه کتابایی به درد مامان میخوره میگه از ردیف دوم کتاب "دالان بهشت" رو بردار.
میام کتابو بردارم چشمم میخوره به اسم رضا امیرخانی, کتاب "قیدار"ش رو از قفسه میکشم بیرونو میگم اینم میبرم.
قیدار گفت از چیزهایی که تهشان جان دارد خوشم می آید مثلِ...مثلِ...شهلا جان.
حالا من عصرها به امید خواندن قصه عشق قیدار و شهلا جان مسیر محل کار تا خانه را پرواز میکنم.