این دقیقا همون لحظه ایه که همیشه انتظارش رو میکشم
یه شهر خلوت, یه خونه آروم, مهمانها رو راه انداختیم, ظرفها شسته و خشک شدند, چای آخر شب رو نوشیدم, سالاد ناهار کاری فردا رو آماده کردم, وسایلم رو چک کردم, مسواک زدم, ته مانده آرایش پاک شده, دستم بوی مرطوب کننده میده و بوی عطر هدیه مادر همسرم...
حالا همون لحظه ایه که از تمام شبانه روز انتظارش رو میکشم حالا میشه کتاب دست گرفت, حالا میشه دل داد به آدمای قصه به سرگردونی گل محمد و غصه شیرو...
و حالا میشود کمتر حرص خورد که مارال تفنگ دست گرفت تا کاری کند, که من چقد حرص خوردم که همین؟؟؟؟؟ آمدی ازدواج کردی و زاییدی؟؟؟همین؟؟؟؟ نقش یک زن ایرانی آن هم. از نوع ایلیاتی و بیابانی اش همین است در همه زندگی یک مرد؟؟؟؟
حالا در انتهای جلد هفتم خیالم کمی راحت است که جایگاه زن ایرانی در کتاب دارد نرم نرمک سر جای خودش قرار میگیرد.
حالا من میتونم تا نیمه های شب بیدار بمونم تا با اشتیاق و خیال راحت ادامه داستان رو بخونم, حالا گیریم که فردا باید بروم سرکار که هیچ امتحان مارکتینگ هم دارم.
...
جنب و جوش, زین و یراق.همهمه خانمان. همه چابک و تیز به کُنش و کردار, کم به گفت و پُر به کار. به یک چشم بر هم زدن از در بیرون شدند. آخرین, گل محمد بود که چوخا درپوشیده بود و میرفت تا پای در رکاب کند, دست بر یال قره.
_ تو بر جماز بنشین, گل محمد! قره آت را برای من بگذار!
صدای مارال. گل محمد به زن واگشت. مارال بر بلندترین پله ایستاده بود به قامت. برنو به دست, دو شانه قطار فشنگ حمایل, با کودکش بسته به پشت, طاووسی را مانند در روشنایی وهم آلود سپیده دم, بال با غرور گشاده. گل محمد خاموش و نگاه پر از بهت, در قواره و هیئت زن وامانده بود. مارال هم بدان شکوه, گام به فرود برداشت و گفت:
_ با هم!