وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یجوری سایه بشو ...

داری خوابم میکنی
مستُ خرابم میکنی
یجوری گیجم میکنی
داری کبابم میکنی
داری گولم میزنی تو
داری آبم میکنی

داری با جنسِ نگات
از منُ دل تو رد میشی
داری با رنگ صدات
از من و دل تو رد میشی

آخ داری گیجم میکنی
با دل عجینم میکنی
داری مستم میکنی
یجوری خسته ام میکنی

نمیخوام از این نگاه
با کسی صحبت بکنم
نمیخوام راز دلم رو
با تو حاشا بکنم
نمیتونم خیالتُ
 زیر نسیم عاشقی داد بزنم
یجوری فریاد بزنم....

داری خوابم میکنی...

...
نشسته ام پشت میزم به گلدون گل  تازه ای که  برای میزم خریدم نگاه میکنم و دل به کار نمیدم و دل به آهنگ چرا
دل به صدای جیغ جیغ بچه ای که هر روز صدای شیطنتاش تا شرکت ما تا پنجره ی اتاق من و تا میز من میاد 
دل به پرسشنامه هایی که باید تحلیلشون کنم نه
دستامو حلقه میکنم دور لیوان شیشه ای داغ و میارمش نزدیک صورتم
عطر گل سرخ و دارچین و بهار نارنج...
سررسیدم رو باز میکنمو لیست کارا...

بیا از همین شبا یجوری ام تو رد بشو
یجوری سایه بشو یا اینکه همسایه بشو

دارم فکر میکنم باید به بابا آمار یاد بدمو و چند تا پاور باید بسازم ترجمه ی مقاله ی فلان و طرح آبرنگی که از عید مونده رو دستمو تکلیفای طراحی و کتابایی که از کتابخونه گرفتم...
دلم میخواد همشون رو بزارم کنار همه ی همهشون رو بعد برم بُدوام برم ساعتها بدوام
...
پیام داده چیکار میکنی؟
جواب دادم هیچ دارم یکی یکی قورباغه هامو قورت میدم
میگه قورباغه نخور میام دنبالت بریم ناهار بخور
نمیرم براش؟؟؟
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

آخ دلم...

وسط حالی که الان دارم که قُلُپ قُلُپ دم کرده ی گل گاوزبون میخورم که حالم...

وسط اصلاح نگارش فصل نمیدونم چندم طرحِ...

گیر کرده لای فازهای پروژه ی...

با بغضی که نه میترکه نه فرو میره...

دوست دارم پاشم برم برات یه ماگی بخرم که روش نوشته شده باشه " خاک بر سر کن غم ایام را"


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

:)

صبحی که داشتم میرفتم سرکار مامان گفت یه ظرف چاغاله و گوجه سبز گذاشتم ببری سرکار, با عجله ظرف غذامو از یخچال برداشتم و گفتم نه وقتی برگشتم میخورم...

تمام امروز به این لحظه فکر میکردم وقتی. ساعت پنج قهوه میخوردمو طرح میزدم وقتی از صبح چشم دوخته بودم به مانیتور وقتی ساعت چهار نقطه ی آخر فاز اول پروژه ای که امروز آخرین مهلتش بود رو گذاشتم وقتی بدو بدو خودمو رسوندم به جایی که با بابا قرار داشتم و بعدش با بی آر تی به کلاس تا هشت شب..

وقتی سر کلاس بچه ها بهم گفته بودن وای مریم خستگی از سر و روت میباره مقنعه ام رو مرتب کرده بودم لبخند زده بودم که نه اتفاقا خیلی هم روبه راهم...

وقتی بابا پیام داد پروپوزالش تصویب شده...

به این لحظه فکر میکردم به لحظه ای که " اوی عزیزم" پیام "من خونه ام" رو ازم دریافت میکنه و پیام خسته نباشیدش رو دریافت میکنم به لحظه ای که شام خوشمزه رو از هول و گرسنگی نجویده قورت میدم به الان که نشستم رو تخت چاغاله میخورم با گوجه سبز و دَلار و همزمان کتاب میخونمو از دست هولگر یک و سلستین حرص میخورم تمام امروز به این لحظات فکر کردمو انگار هزار سال طول کشید تا بهش برسم.

...

غروب جمعه ای دلم گرفته بود زنگ زدم که بیا بریم بیرون

بعدتر سر شام همون لحظه ای که پیتزای خودمو خورده بودم داشتم رُست بیفش رو میخوردم  پرسیدم راستی مناظره رو نگاه نکردی؟

گفت داشتم نگاه میکردم که زنگ زدی...

میگم اصلا عشقت بهم ثابت شد.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
آمدم بنویسم خیلی بد است که وقتی دارید برای پدرتان در مورد سفارشی سازی محصولات پژوهش میکنید و آهنگ گروه دال توی گوشتان پخش میشود و از دنیا و متعلقاتش جدا شده اید نمیتوانید لابلای نت ها و برگه ها و مقاله ها برای یارتون بنویسید:

" باز تو از کوچه ما گذشتی
باز کمی دور این خانه گشتی
تا هوا ناگهان تازه تر شد
دنیا از قدمهای تو باخبر شد
من که سرخورده و خسته بودم
در این خواب آهسته بودم
شبم با تو رنگ سحر شد
...

به یاد تمام وقتهایی که در تختم دراز کشیده بودمو یهو پیام دادی خانم باز که چراغ اتاق شما خاموشه، نور پنجره ی اتاق شما نور امید ماست خاموشش مگذار.
...
پ ن موقت : دیگر خودتان که میدانید باید گذر اردیبهشت گروه دال را دانلود کنید دیگه؟
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
ساعت پنج و نیم صبح که به قاعده ی هر روز بیدار شدم ساعت رو اسنوز کردم تا یک ربع به شش صبح، برعکس هر روز با صدای ساعت یهو نپریدم که کارامو بکنم حالم گرفته اس
پروپوزال بابا تایید نشد...
تختم رو مرتب میکنم، قهوه دم میکنم، برای پرنده ها نون خشک میریزمو سیب زمینی و تخم مرغ میزارم آبپز شه و یه خیار رو میشورمو خرد میکنم  تو قمقمه برای باشگاه، ته مونده ی غذاهای دیشب رو میزارم دم دست  برای گربه هایی که از باشگاه برگشتنی خودشونو برام لوس میکنن
تازه ساعت شش و یازده دقیقه اس نماز میخونمو ساعت رو کوک میکنم برای هفت صبح و تا هفت غرق میشم تو عطر قهوه و صدای شجریان و تمرین طراحی...
بعد با صدای ساعت بلند میشم زیر سیب زمینیا رو خاموش میکنمو با تخم مرغا پوست میگرمشونو تو ظرفای جدا میزارم ضد آفتاب میزنم و آماده میشم که برم سر کار...
وای خدایا کارت بلیتم هم شارژ نداره....
حالا ...حالا نشستم پشت میزم توی فلاسکی که حضرت یار برام خریده چای کاکوتی و دارچین دم کردم و به یادداشتهایی که استاد بابا برای پروپوزال تایید نشده اش گذاشته نگاه میکنم
دوست دارم بهش ایمیل بزنم

 جناب آقای دکتر فلانی
با سلام و احترام
من دختر دانشجوی 52 ساله ی شما آقای فلانی هستم مردی که رشته ی خوبش رو تو سالهایی که بچه های روستا حتی تا راهنمایی هم درس نمیخوندن از یه دانشگاه خوب رها کرد...
آقای دکتر فلانی پدرم مرد خودساخته ایه که برعکس عموها و عمه ها حمایت پدر شامل حالش نشد، مرد خودساخته ای که سالهای دبیرستان خرج تحصیل خودش و خواهر بیوه اش با چهارتا بچه رو میداد
آقای دکتر فلانی من از دست شما عصبانی هستم چون شما نمیدونید تو سالهایی که شما تیله بازی و کارت بازی میکردید( شاید هم بازیهای کامپیوتری آخه شما بچه ی شهر هستید ما بچه های روستا از این بازیا میکردیم) پدر من مقاله های انگلیسی میخوند، هنوز سفر شمالی رو که پدرم رو نیمکتای جنگل سیسنگان مینشست و با یه دیکشنری گنده کتابای زبان اصلی میخوند یادمه.
آقای دکتر فلانی شما نمیدونید من و بابام با چه خستگی ای و انگیزه ای هر روز بعد کار نشستیم مقاله خوندیمو ترجمه کردیمو علامت گذاری کردیمو متغیر تعریف کردیمو فرضیه ساختیم...آقای دکتر فلانی من سه روز تعطیل از صبح تا شب یکسره تایپ کردم تا کار پدرم یه کار بی محتوا و کپی نباشه...
آقای دکتر فلانی یعنی اصلا معلوم نییست پدرم چقدر پرمشغله اس؟ این رو از چشمای بی فروغ و خطای روی صورت و موهای جو گندمیش نفهمیدی؟؟؟ اینکه مردی با این همه مشکل از استراحتش میزنه تا آرزوی سالهای جوونیش به واقعیت بپیونده؟؟؟
آقای دکتر فلانی خیلی دوست دارم اینارو براتون بنویسمو دکمه ی سند رو بزنم نمیتونم اما...
دستمون بدجوری زیر ساطورتونه
آقای دکتر فلانی با همه احترامی که سعی میکنم براتون قائل باشمو شما رو به عنوان یه استاد با معیارهای خودتون درک کنم باید بگم شما من و پدرم رو دست کم گرفتید ما شما رو شرمنده میکنیم.
...
چای کاکوتیم دم برد باید چندتا تماس بگیرم به روند کنترل پروژه ام یه نگاهی بندازمو کارمو شروع کنم 
نباید...نباید.. نباید بزارم دیگران آرزوهامو بدزدن.
...
پ ن موقت : میدونید من دختر بی منطقی نیستم تایید نشدن پروپوزال یه مورد عادی تو روند نوشتن پایان نامه اس، پروپوزال خودم هم بار اول تایید نشد و به پایان نامه ام بارها اصلاحیه خورد ولی جناب آقای دکتر فلانی استاد راهنمای بدقلقی هستند که حتی بعضی از دانشجویانشون دو سه سالی میشه که بخاطر پایان نامه کارشناسی هنوز فارغ التحصیل نشدند.

  • مریم ...