وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

بالش رو میزارم پشتم و تکیه میدم به کمد دیواری، با یه ماگ قهوه تلخ که عکس قشنگ خودم و یار روش چاپ شده، تنها ماگی که بعد از گرفتنش از یار توش قهوه میخورم وقتایی که تو خونه ام.

تو خونه نشسته ام لپ تاپ یار رو گذاشتم روی پامو دورکاری شروع شده، من به حجم کارام فکر میکنم سعی میکنم تو ذهنم منظمشون کنم، کارهایی که حقیقتا تا خود ساعت شش عصر من رو درگیر خودشون میکنن و من توی این ده روز کاری حتی فرصت نکردم ناهار بخورم.

حالا اما فارغ از کارهای زیادم اومدم از اینروزها بنویسم، اگه بخوام از این روزها بنویسم قطعا اسمش رو میزارم خودکروناپنداری.

فقط خدا میدونه که با این فکر که مبتلا هستم چند روزم رو حروم کردم و زندگی رو به خودم و دیگران سخت کردم، البته غریبه که نیستید چنان سرفه های خشکی میکنم که هیچوقت تو زندگیم تجربه اش نکردم.

بالاخره هم بعد از پیام دادن به مشاورم تصمیم گرفتم جمع کنم این بساط رو،حالا سه روزه که بساط استرس و خودکروناپنداری رو جمع کردم، دیروز به کارهای عقب مونده شرکت رسیدم و تا حد خوبی جلو بردم به یکی از همکارام که تسک جدیدی دریافت کرده بود و هیچ مهارتی توش نداشت کمک کردمو در جواب سوال دائمی اگر اشتباه انجامش بدم چی جواب دادم" کام آن خب اصلاحش میکنی ببین فلان کار من هفت بار اصلاحیه خورده" بعد دلم از مهربونی خودم روشن شد که ما اینروزا چه به مهربونی نیاز داریم به همدلی ...

توی همین سه روز هم با همسر قشنگ مهربونم فیلم شیوع و سریال چرنوبیل رو دیدیم، همسرم تمام مدتی که همراه با سرفه گریه میکردمو میگفتم نباید از تو میخواستم که بیای خونمون که ببین چه خودخواهم کنارم بود برام شربت سینه خرید و حواسش بود که به موقع مصرف کنم، بخور اکالیپتوس و انواع دمنوشها، انقدر همراهانه کنارم بود که هنوزم که یادم میفته همزمان شکرگزار و شرمنده مهربونیاشم.

داشتم میگفتم فیلم شیوع رو دیدیم و چرنوبیل رو(البته چرنوبیل رو تا قسمت سه) باورتون میشه این اتفاق افتاده ؟ مثل هزار تا اتفاق سیاه دیگه که تو این دنیا افتاده مثل کوره های آدم سوزی مثل...

گاهی فکر میکنم همسرم راست میگه که من دختری ام که به طرز عجیبی فقط با خودم زندگی میکنم با خودم دفترهای یادداشتم، کتابهام، گلدونهام و قلموهای آبرنگم...

لابد راست میگه، راست میگه که انقدر تو خودمم که هر اتفاقی هر تاریخی هر فیلمی دوباره و دوباره و دوباره منو شگفت زده میکنه.

دیشب درست وقتی که سعی میکردم فکرای قشنگ قشنگ کنم، به اینکه برای فردا برنامه بچینم که کدوم کارهای شرکت رو انجام بدم که فصل سیزده صدسال تنهایی رو تموم کنم و فصل دوم فلسفه ترس رو، که شاید دوباره دستی هم به قلمو ببرم که بیایم و توی وبلاگ از صبح و نور و عشق و برنامه ریزی و مهربونی بنویسم افتادم به سرفه...

خب قرار بود استرس رو کنترل کنم و میکنم بلند میشم شربت سینه میخورم و سعی میکنم که بخوابم با فکر و خیال زندگی مشترک قشنگی که همیشه قبل از خواب بهش فکر میکنم به غذاهایی که خواهیم پخت، به فیلمهایی که خواهیم دید به مدادرنگیهای پخش شده ام روی میز کنار پنجره و بخار ملایم چایی که هر روز عصر جلوی یار میزارم.

به تولد سه سالگی پریزاد قشنگ قشنگ قشنگم و فکر خرید دوچرخه براش، به اینکه میبرمش فروشگاه و بهش میگم خاله خودت انتخاب کن و اون جای دوچرخه صورتی، دوچرخه آبی برمیداره یا نه شایدم خودم براش بخرم و بهش کلی بادکنک هلیومی وصل کنم و درست بعد از اینکه تو شادی و هلهله ما شمعها رو فوت کرد ازش رونمایی کنم.

یا کلاس تصویرسازی خودم، آره اگر خدا بخواد و عمری هم باشه کلاس تصویرسازی رو شروع میکنم و بالاخره دل میدم به این علاقه قدیمی...

بگذریم بریم که لابلای  ترس موهوم این روزها و گرفتن دمای دائم بدن و خشکی پوست و استرس  و تلاش برای کنترلش به بقیه زندگیمون برسیم.

راستی کتاب روزنامه نویس رو خوندم(اثر جعفر مدرس صادقی، از نویسنده های مورد علاقه من) که سعی میکنم اگر خدا بخواد امروز خلاصه اش رو بنوییسم.

 

 

 

  • ۹۸/۱۲/۲۰
  • مریم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی