وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

جایی که خرچنگها آواز میخوانند نوشته دیلیا اوئینز جانورشناس و نویسنده آمریکایی است که از اطلاعات جانورشناسی اش به گونه ای درست و به جا در کتاب استفاده میکند طوریکه بر داستان مینشیند و خواننده را خسته نمیکند.

کتاب به زندگی کترین دنیل کلارک (کیا) دختری میپردازد که  در مردابی در حاشیه روستا زندگی میکند و در شش سالگی اش، مادرش او و فرزندان دیگرش را به دلیل کتک کاریها و اعتیاد به الکل و اخلاق بسیار تند پدرشان ترک میکند.

درواقع داستان هم از همین جا شروع میشود از همینجا که کیای 6 ساله مادر را میبیند که با چمدانی در دست و کفشهای پوست سوسمار مصنوعی اش که فقط در مهمانی ها میپوشیده در پیچ جاده گم میشود بی آنکه به عادت همیشگی برای او دست تکان بدهد.

از اینجا به بعد داستان به تنهایی های کیای 6 ساله میپردازد که چگونه خواهر و برادرهایش حتی جودی که نزدیکترین و محبوب ترین برادرش بوده و به او قایق سواری و جمع کردن صدف و راه های کانالهای مرداب را یاد داده یکی یکی خانه را ترک میکنند و او را با پدر سنگدلشان تنها میگذارند.

کیا خیلی زود راه و روش زندگی با پدرش را میآموزد که حرف نزند که به پر و پایش نپیچد هر دوشنبه چند سنتی را که پدر برایش روی میز میگذارد بردارد با پای برهنه به ارزانی فروشی روستا برود زیر نگاه سنگین آدمها بلغور و نان بخرد و برگردد تا برای خودش و پدر غذا درست کند پدری که هر چند موقت کمی با او خوب شد او را سوار قایق کرد و ماهیگیری یادش داد ولی او هم او را ترک کرد و کیا را در مردابی وسیع با حواصیلها و صدفها و مرغان دریایی تنها گذاشت.

کیا خیلی زود راه و رسم زندگی تنهایی در آن مرداب را هم آموخت که چطور صدفهای سیاه را جمع کند و زودتر از همه برای "جامپین " پیرمرد سیاه پوستی که دکه کوچکی قبل از روستا دارد ببرد یا ماهی های شکاری اش را دودی کند و به او بدهد تا در دکه اش برای او بفروشد، میآموزد که انزاوی همیشگی اش را با جمع کردن صدفها و پرهای پرندگان و درست کردن مجموعه زیبایی از آنها بگذراند.

در همین رفت و آمدها  هم درست همان وقتی که روزهای چهارده سالگی اش را میگذراند به پسری که مخفیانه روی کنده محل رفت و آمدش پرهای نایاب میزاشته دل میبازد، آه خدای من، حتی اگر یک بازی هم باشد دلچسب است بالاخره کسی هست که میخواهد با او حرف بزند، با دختر مرداب با روح سرگردانی که بچه های کوچک از او میترسند و بزرگترها مسخره اش میکنند.

پر بعدی را کیا میگذارد و این بازی تا آنجایی ادامه میبابد که کیا مچ پسر را میگیرد، "تیت" نزدیکترین دوست برادر محبوبش جودی، که قبلتر ها هم وقتی که فقط هفت سالش بوده و قایمکی قایق پدر را برای گشت و گذار برداشته گم شده بوده راه را در سکوت نشانش داده و بعدترها فقط گاهی او را در د قایقش در سکوت تماشا کرده.

تیت، پسری که مادر و خواهرش را درست روز تولدش درحالیکه برای خرید هدیه های او از خانه بیرون رفته بودند در یک تصادف از دست داده و با پدرش اسکاپر تنها زندگی میکند با حسن رفتارهایش اعتماد کیا را به دست میآورد به او خواندن و نوششتن یاد میدهد از دیدن مجموعه های بی نظیر صدف و پر و اطلاعات کیا شگفت زده میشود ، او را تشویق میکند کتابهای منبع خوب و نایابی برایش از مرداب و محیط زیست و انواع پرندگان هدیه میآورد و کیا با او برای اولین بار پیک نیک رفتن و داشتن کیک تولد را تجربه میکند، رابطه ای دوستانه و زیبا که تیت هرگز به آنن سوقصد نمیکند، حرمت آنرا نمیشکند و کیا را نمیترساند.

ولی خب تیت هجده ساله که حالا دیگر در رشته زیست شناسی از یک دانشگاه معتبر پذیرش گرفته به ناچار کیا و مرداب را با این قول که " چهارم ژانویه برمیگردم" ترک میکند و دیگر بر نمیگردد.

 کیا در نوزده سالگی مجموعه پرها و صدفها و علفها و... را بیش ار پیش گسترش داده با آبرنگ و رنگ روغنهایی که سالها پیش تیت برایش هدیه آورده نقش آنها را کشیده توضیحاتی در مورد آنها نوشته و یک آزمایشگاه کوچک خانگی برای خوش ساخته است و با همه اینها سرگرم است با کتابهایی که گاها از کتابخانه میگیرد و دوباره زیر نور شمع هایی که از جامپین خریده مطالعه میکند که با چیس آشنا میشود.

همه اش یک لحظه استف چیس با دو پسر و سه دختر دیگر که کیا نام آنها را " همیشه مروارید به گردن" " قد کوتاه مو دم اسبی" و " قد بلند موبوره" نامگداری کرده  برای پیک نیک به اطراف ساحل آمده اند، کیا دزدکی و از پشت بوته ها آنها را میبند که توپ بازیشان به سمت بوته ها منحرف شده و چیس که برای بازگرداندن آن به طرف بوته ها دویده چشم در چشم چشمهای وحشی و کشیده و مشکی کیا میشود، لحظه ای مکث میکند ولی بازمیگردد و به بازیشان ادامه میدهد.

رابطه از همان جا شکل میگیرد از همانجایی که چیس با دوستانش برنمیگردد و با کیا هم کلام میشود، کیایی که راحت هم او را نمیپذیرد، در دیدار اول که به پیک نیک رفته اند دست درازی چیس را تاب نمی آورد و او را به شدت از خود میراند ولی چیس با عذرخواهیهای مکرر دل او را به دست میآورد و دل کیایی که را دلش ارتباط، محبت و دوستی و فرار از تنهایی میخواهد را به دست میآورد.

در یکی از این دیدارها که چیس و کیا در ساحل مشغول تماشای دریا هستند جلوی پایشان صدف نایابی میبینند که اطلاعات کامل کیا از صدف چیس را شگفت زده میکند چرا که و را یک کولی بی سواد میداند، کیا از آن صدف گردنبندی با بند چرمی دباغی شده برای خود میسازد ولی آن را به چیس میدهد و چیس تا روز مرگش آن را در گردن نگه میدارد.

در این میان تیت که در همه این سالها در رشته زیست شناسی تحصیل کرده و پژوهشگری موفق است به روستا بازمیگردد و بعد از شنیدن از رابطه چیس و کیا و با وجودیکه از فساد اخلاقی چیس آگاه است به آن احترام میگذارد و دورادور و با افسوس به این رابطه مینگرد رابطه ای که با خواندن خبر نامزدی چیس با همیشه مردارید به گردن در روزنامه محلی توسط کیا پایان میپذیرد، کیا حتی فرصت توضیح به چیس، پسری که به بهانه ازدواج به او دست درازی کرده و کیا خودش را در اختیار او گذاشته  نمیدهد و از دست او فرار میکند.

با ازدواج چیس، تیت سعی میکند خودش را به کیا نزدیک کند تا از او طلب بخشش کند برای چهارم ژانویه ای که به مرداب برگشت ولی هرگز خود را به کیا نشان نداد که نتوانست بین آن همه موفقیت شغلی و تحصیلی، کیا را انتخاب کند، که هرگز از فکر کیا رها نشد که دست از دوست داشتنش برنداشت که کاش او را ببخشد.

کیا با عشق و نفرت با تیت رو به رو شد اولین بار او را به شدت از خود راند و به سویش سنگ و گل پرتاب کرد ولی نم نمک او را به عنوان دوستی که به او خواندن و نوشتن یاد داده و کتابهای باارزش در اختیارش قرار داده پذیرفت ولی نسبت به بخشیدنش تردید داشت.

تیت با دیدن مجموعه جدید کیا در کلبه کوچکش به قدری شگفت زده شد که به او پیشنهاد چاپ کتاب داد و با ناشر مناسب وارد مذاکره شد تا جایی که اولین کتاب کیا که حاوی اطلاعاتی در مورد انواع صدفهابا ریزترین جزییات و تصاویری از نقاشی های او از مرداب چاپ شد.

روند پیشرفت کار کیا و نوشتن کتاب تا جایی جلو رفت که از او چند کتاب دیگر در زمینه های پرندگان و دیگر موجودات مرداب چاپ شد و هر کتاب فروشی معتبری یکی از آنها را در ویترین خود قرار داد و جامپین پیش از همه در دکه کوچکش..

خب تا اینجای داستان، به زندگی کیا و چالشهایش برای بقا و رابطه های عاطفی شکست خورده اش و موفقیتهایش پرداختیم، ولی واقعیت این است که این کتاب اساسا یک کتاب پلیسی است که به مرگ چیس اندروز میپردازد که از بالای فانوس به پایین پرتاب شده و در دم جان داده است.

پای کیا آنجایی به دادگاه و زندان باز میشود که مادر چیس با کلی خجالت پیش پلیس از رابطه قدیمی پسرش با دختر مرداب پرده برمیدارد و میگوید روزی که برای گرفتن وسایل پسرش به پزشک قانونی رفته، گردنبند صدف هدیه دختر را به او نداده اند چون اصلا چنین گردنبندی به گردن نداشته درحالیکه چند ساعت قبلش شام را نزد آنها خورده و او گردنبند را در گردن پسرش دیده است، مخصوصا که چیس بعد از تاهل نیز سعی کرده با کیا رابطه داشته باشد و این امر موجب درگیری شدید آنها و کتک خوردن کیا جلوی چشم ماهیگیرانی شده بود.اینجای داستان کیا بیست و چهارساله است.

از اینجا به بعد داستان را کاملا پلیسی میگذرانیم(در کتاب یک فصل در میان به زندگی کیا و به مرگ چیس پرداخته است)، کیا دادگاهی میشود وکیل معروف پیری وکالت او را بر عهده میگیرد و از این موضوع که کیا در روز مرگ چیس دو روز کامل را به دعوت ناشرش به شهر رفته و در محل واقعه نبوده استفاده میکند تا او را نجات دهد.

دادستان نیز از اینکه سایه ای چون کیا در نیمه شب توسط ماهیگیران دیده شده و او این فرصت را داشته که از هتلش خود را به فانوس دریایی برساند مخصوصا که راهها و کانالها را به خوبی میشناسد و چرا در هتلی که ناشرش درنظر گرفته اقامت نکرده بلکه در هتل نزدیک اتوبوسرانی اقامت کرد او را مجرم نشان دهد و در نهایت با شهادت راننده های اتوبوس که او را برای برگشت سوار نکرده بودند و رد شدن تغییر قیافه و در میان اضطراب تیت و پدرش، جامپین و همسرش و جودی برادرش که از طریق کتابهایش او را دوباره پیدا کرده و به مرداب بازگشته بیگناه خوانده میشود.

(کتاب چند نقطه اوج بی نظیر دارد محاکمه دادگاه یکی از آنهاست و من تا بیگناه خوانده شدن کیا نفسم را در سینه حبس کرده بودم)

کیا رابطه عاشقانه اش را با تیت در همان کلبه از سر میگیرد هر دو در آزمایشگاهی در همان حوالی مشغول به کار میشوند تا روزی که تیت بدن بیجان کیا را در قایقش روی مرداب در شصت و چهارسالگی پیدا میکند و برخلاف باورش تمامی روستا در تشییع جنازه اش شرکت میکنند.

در غروب روز خاکسپاری وقتی تیت به دنبال شناسنامه و وصیت نامه کیا میگشت جعبع ای را که در زیر چند پتو  پنهان شده بود پیدا کرد جعبه ای حاوی  شیشه خاکستر نامه مادرش که پدر به محض دریافت آن را سوزاند، شعرهایش که به اسمی ناشناس در روزنامه چاپ میشده و گردنبند صدف چیس را میبیند.

...

تیت مدتی پشت میز آشپزخانه نشست تا ماجرا را درک کند. او را مجسم کرد که سوار اتوبوس شب شده، با جریان آب پیش رفته و حواسش به نور ماه بوده است. در تاریکی با ملایمت چیس را صدا زده ، او را به عقب هل داده، سپس پای برج روی گل و لای چمباتمه زده، سر او را که مرگ سنگین کرده بوده، بلند کرده که گردنبند را پس بگیرد. بعد رد پاهایش را پوشانده و هیچ اثری از خود باقی نگذاشته است.

...

احساس میکنم اگر ننویسم که جودی تابلوهای نقاشی مادرشان را که تماما تصاویر فرزندانش بوده و  خالشان برایش فرستاده بود  و از افسردگی شدید مادر و مرگش خبر داد  به خلاصه نویسی ام خیانت کردم...

...

و تمام

 

 

 

 

 

  • ۹۸/۱۲/۱۴
  • مریم ...

خلاصه نویسی

نظرات (۱)

 وای خیلی خوب بود!

منم سر دادگاه نفسمو حبس کردم!

عالی نوشتی!

عالی!

پاسخ:
خوشحالم خوشت اومده, کتاب خیلی خوب به جزییات پرداخته مثلا اینکه کیا چطور با مساله بلوغ روبه رو میشه,
دادگاه خیلی طولانیه و واقعا هم دادستان و هم وکیل هر دو حرفهای محکمی میزنن و نگاه منفی جامعه روی کیا بیشتر رای رو به سمت گناهکار بودن سوق میده 
مثلا شاهدها وقتی میخوان از کیا نام ببرن میگن دختر مرداب و قاضی خیلی جدی میخواد که اون رو دوشیزه کترین کلارک خطاب کنند, میبینی؟ مردم حتی حق اسم براش قائل نبودند.
کتاب واقعا کتاب خوبی بود, از یه فروشنده قابل اعتماد تو اکباتان گرفتمش که وقتی که کتاب رو داد دستم گفتم نه این نویسنده و کتاب اصلا شناخته شده نیست گفت خانوم چه کار به شناخته شدن داری کتاب خوب بخون.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی