از پیش مهسا که برگشتم هوا تاریک شده بود و برف شدید، قهوه دم کردمو نشستم پای کار مدادرنگیم، بعدتر یک فیلم آموزشی از استاد سمندریان دیدم و بعدترش کتاب " آن " رو تموم کردم...
ظرفهای جا مانده از صبح و ظهر رو شستم اجاق رو تمیز کردم، خانه را مرتب کردم و هزار و یک کار دیگر که در حضور مامان به چشم نمیان و در عدم حضورش پایان نمیگیرند...
حالا هم پتوپیچ نشستم پای وبلاگ نویسی، تا از هفته ای که گذشت بنویسم از نمایشگاه آبرنگ استاد سمندریان و بُهت من و دوستانم...از حضور خانم لیلی گلستان در نمایشگاه استفاده کردم و دو کتاب نمایشنامه با ترجمه ایشون رو خریدمو در لحظه امضایش رو گرفتم تا بی مناسبت به همسرم هدیه کنم...
خب انتظار داشتم امضا خانم گلستان یا اسم ژان ژیرودو روی کتابها خوشحالش کنه ولی گونه ام رو بوسید و گفت که هیچی نمیتونه انداره این موضوع که اون لحظه به یادش بودم خوشحالش کنه و من در اون لحظه دختری بودم که دل و گونه اش به یک اندازه داغ شد...
از دیدار با شبنم بعد از یکسال که به ایران بازگشت و خدا میدونه دفترچه آبرنگ آرچی که برایم سوغات آورده بود تا چه اندازه خوشحالم کرد...
از کار و تصمیمهای تازه ام...که آب رو کمتر هدر بدم و کاغذ رو...از اینکه برای گرفتن هر پرینت بارها تا دستگاههای کپی رفتم تا چک پرینت توی دستگاه بزارم، وقت و انرژی زیادی که صرف شد به احساس رضایتمندی قلبی ام می ارزید...
به دیدار امروزم با مهسا و برگشتنم به خونه و دم کردن قهوه و تموم کردن کتاب " آن" که اگر تاثیر قهوه عصر از بین نرفته بود خلاصه اش را برایتان مینوشتم...
شب بخیر
- ۹۷/۱۰/۱۳