1.با یه فنجون قهوه داغ تُرک میشینم پای لب تاپ، ساعت نزدیکای هفت صبحه و شهر شلوغِ آلودمون یواش یواش داره بیدار میشه...
خب زندگی من دو ساعتی زودتر شروع شده، از همون لحظه ای که وارد آشپزخونه میشمو بابا رو در حال ریختن آب جوش تو فلاسک چای میبینم.
بعد زندگی تا هفت در سکوت مطلقش برای منه...در آرامش به صورتم گُلاب میزنم، موهام رو گیس میکنم،قهوه دم میکنمو تو دفتر نیایشهام مینویسم، بعد میرم سراغ کاری که از شب قبل براش برنامه ریزی کردم...نقاشی ...مطالعه...وبلاگنویسی...دیدن یک فیلم آموزشی آبرنگ از استاد سمندریان...
امروز کتاب اثر مرکب رو برداشتم و برای فرار از سردرگمی این روزها، هایلایتها رو مجدد مطالعه کردم، سراغ پیوستها رفتمو پرسشنامه ها رو دوباره پاسخ دادم، اهداف شغلی،روابط، سلامتی و مالیم رو بازنویسی کردم و اقداماتی که لازم دارند، حالا از اون سردرگمی اولیه و اضطراب ناشی از اون دراومدمو تکلیفم با خودم روشن تره، حالا باز دوباره حس خوب هدفمند بودن رو دارمو تلاشهام برام معنی دارتر شده...
2.دیگر اینکه اومدم خلاصه کتاب "در کافه جوانی گم شده" رو بنویسم( که بعید میدونم وقت بشه باید حاضر شم و برم سرکار) و اینکه کتاب جدید خوب دیگری را هم شروع کردم به نام " آن" از ریچارد باخ که به طرز عجیبی جذبم کرده و دوست دارم که زودتر تمومش کنم و ازش بنویسم...
3. طرحی رو که برای کار آبرنگ کشیده بودم رو پاک کردم خب چنگی به دل نمیزد و تناسبات رونتونسته بودم رعایت کنم ولی اصلا قرار نیس که اون طرح رها شه قراره اونقدری براش تلاش شه تا نتیجه دلخواه به دست بیاد.
4. با وجودی که دوست ندارم از لحظات ناخوبم بنویسم ولی زندگی بعد از ساعت هشت صبح تا شش غروب آنقدرها هم دلخواه جلو نمیره، کار بسیار زیاد و حقوق ناچیز...عدم شایسته سالاری و دریافت حقوقهای کلان افرادی که حقیقتا مستحقش نیستند...خستگی زیاد که گاهی تا گریه میکشاندم ...ولی خوشبختی بزرگم آن جایی است که زندگی بعد از ساعتهای طولانی کار بازهم آرام و زیبا مرا در آغوش میگیره...
5.دنبال یک آموزشگاه و مربی بسیار قوی طراحی ام ( برای طراحی و نه آبرنگ) در محدوده غرب( اکباتان، صادقیه، پونک و....) لطفا اگر سراغ دارید من رو راهنمایی کنید.
6. وقت نشد خلاصه کتاب بنویسم.
7. من خوشبختم...شکر.
- ۹۷/۰۹/۱۴