از کلاس بیرون اومدمو پیچیدم تو اولین کافه ای که دیدم, میخواستم یه قهوه بنوشم و کتاب جدیدم رو شروع کنم...فلسفه ترس...ولی خب با توجه به اینکه تو تمام کافه های ایرانی موسیقی ناخوب پخش میشه ترجیح دادم که گوشیم رو دربیارم, وبلاگ رو باز کنمو از این روزها بنویسم...
خدا میدونه چقد این هفته فشار کاری روم بوده چقدر استرس کشیدم, چقد تا مرز گریه پیش رفتم و چقد تو حیاط شرکت قدم زدمو شقیقه هام رو فشار دادم تا بلکه سردردم کم بشه...
و امروز پایان اون هفته پرفشاره, هفته ای که برای رسیدن به برنامه هام ساعت بیدار شدن رو یک ربع کشیدم جلو و زندگی برام از یک ربع به پنج شروع شد, از عطر قهوه و نوشتن تو دفتر شکرگذاریم و نقاشی و خوندن کتاب "در کافه جوانی گم شده" و بعد ساعتهای طولانی کار و دقیقه های کوتاه صحبت با همسرم که آرامش خواب شبم و همه انرژی روز بعدم رو از همون دقیقه های کوتاه میگرفتم از اون صدایی که میگفت خسته نیست ولی بود...
از امروز و بسته های کارتن وسط اتاقهای خونه, از جمع کردن کتابهام و تورق و بخشیدنشون...
خون مردگی رو باز میکنم...
ابتسام فریاد زد: اَنا ابتسام....من ابتسام هستم هرگز از من حرفی نزد؟
زن سرش را به نفی تکان داد:هر جنگی تاوانی دارد من تاوان جنگ را با صورت سوخته ام دادم, عامر جواب صبر من است, به من رحم کن و به ایران بازگرد... که من چقدر دلم برای ابتسام و چقدر دلم برای زن جنگ زده عامر تپیده...خون مردگی را هم نگه داشتم....
از پریزاد که وقتی خانه مان هست یک لحظه هم از من جدا نمیشود,تمام کارهام رو درحالی میکنم که در آغوش دارمش و قلبم از این حجم بزرگ خوشبختیِ توی بغلم پر از حس عمیق شکرگزاریست..لپ نرمش رو میبوسمو میگم لوسِ من کیه؟ شیرین جواب میده من من من من....
از اکنون که باید بلند شوم پول قهوه ام رو حساب کنم و بزنم به دل زندگی ای که از جان میخواهمش...زندگی ای که در آن همسرم و پدر و مادر و خواهر و برادر و پریزادم در آن منتظرم هستند که از جان دوستم دارند و از جان میخواهمشان...زندگی ای که دارد برایم به اندازه یک موجود کوچک که عمه صدایم خواهدکرد بزرگ میشود که قدمهای کوچکش برایم مبارک است و روی چشمهایم جا دارد.
- ۹۷/۰۹/۰۸