امشب عجیب بیقرارم
بیقرار...عصبی...دلتنگ...پربغض...که هیچی تسکین نبود و نیست جز همون چند دقیقه مکالمه کوتاهی که داشتیم....
بعدتر فکر کردم دل ندم به دلِ گرفتگیِ دلم...که یجوری برخورد کنم انگار که حالم خیلی خوبه...
فتیر حلوایی خوردم...
موهامو بافتم....
مسواک زدم...
ماسک گذاشتم....
میز آرایشم رو مرتب کردم...
میز تحریرم رو...
طرح آبرنگ انتخاب کردم...
آخ راستی چرا زودتر به ذهنم نرسید
" سعدی"
برادر بزرگم سعدی...
که از درد فراق به تو پناه می آورم.
....
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
نیکبخت آنکه تو در هر دو جهانش باشی
غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود
بحقیقت که تو چون نقطه میانش باشی
هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند
بوستانی که چو تو سرو روانش باشی
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند
بر که افتد که تو یکدم نگرانش باشی
گر توان بود که دور فلک از سرگیرند
تو دگر نادره دور زمانش باشی
وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد
ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی
چون تحمل نکند بار فراق تو کسی
با همه درد دل آسایش جانش باشی؟
ای که بی دوست به سر می نتوانی که بری
شاید ار محتمل بار گرانش باشی
سعدی آن روز که که غوغای قیامت باشد
چشم دارد که تو منظور نهانش باشی...
- ۹۷/۰۳/۲۳