پنج شنبه ها از صبحش دل تو دلم نیست, توی آموزشگاه هندزفری تو گوشم میزارم خودم رو با مدادرنگیا سرگرم میکنمو ابی گوش میدمو دائم ساعتم رو نگاه میکنم,ساعت به هشت که میرسه ضربانم قلبم تند میشه تمرکزم پایین میاد و انحنای لبام بالا میرن...
نزدیکای هشت بلند میشم وسایلمو جمع کردنی دستام میلرزن واقعا نمیدونم چرا ولی دستام میلرزن از دستپاچگی شاید, از این همه عجله ام...
بعد بهترین ساعتهای هفته ام ساخته میشن...
من از پله ها سرازیر میشم پایین, میرم سمت ماشین در عقب رو باز میکنم که وسایلم رو بزارم برمیگرده نگاهم میکنه میخنده(که من خنده هایش را دیوانه ام که جهان به اعتبار خنده هایش زیباست)میگم چیه؟میگه شبیه خانوم معلما شدی و من تازه یادم میفته عینکم رو از چشمم برنداشتم, گفتم که پنج شنبه ها حواس ندارم...
بعدتر ماشین رو نزدیک پارک لاله پارک میکنیم و میریم بازارچه و من دوباره پیکسل میخرم(هر چیز که در جستن آنی آنی *) و کلی قدم میزنیم, شام سبک میخوریم حلیم و آش که من همین امروز دو تا از دندون عقلهام رو کشیدم...
بعد من رو میرسونی خونه این تلخ ترین قسمت پنج شنبه هاست همون لحظه هایی که من دعا میکنم زمان نگذره جاده کِش بیاد و تو سنگین ترین ترافیکها بمونیم...
میرسیم خونه محکم بهت دست میدمو دل میکنم,صبر میکنی که برم خونه ...
میرسم خونه با طرحای نقاشی و دو تا گلدون کاکتوس و یه پیکسل و یک عالمه دلتنگی...
یعنی برای دیدار عزیزش باید تا آخر هفته آینده صبر کنم؟؟؟
...
*شعر روی پیکسل
**تازگیها کتابی میخونم به نام تئوری انتخاب البته تازه شروعش کردم ولی خیلی دوست دارم در موردش و تاثیری (تا همینجا که خوندم) که روی زندگیم گذاشته بنویسم.
- ۹۷/۰۳/۰۴