از کلاس برگشتم, از هیاهوی تهران و بوی دود و باقالی پخته و لبو و صدای های دستفروش ها پناه آوردم به امن خونه...
سوایشرت میپوشم شیر گرم میکنمو میام میشینم پیش مامان, مامان داره اسفناج پاک میکنه.
من پلکهام از آلودگی هوا سنگینه و کتاب کلیدر جلوم بازه, قرار بود نامزد عزیزم کتاب دختر سروان رو برام بیاره که طفلک من انقد درگیره و سرش شلوغه که هنوز نتونسته, تو این فاصله یه کتاب دیگه از بالزاک خوندم که هنوز همت نکردم خلاصه اش رو بنویسم.
اوضاع کاری و به تبع اون اوضاع روحی من چندان مطلوب نیست ولی راستش نمیخوام به این چیزها فکر کنم. میخوام چشمام رو ببندم و به صداش فکر کنم,به صداش که مرهمه, به دستاش,به دستاش که عجیب مهربونن...همراهند...
به اونروزایی که کانون شعر میرفتیم, هنوز صداش تو گوشمه که بهمون تکلیف میداد که بریم زندگی نامه اخوان ثالث رو بخونیم, که هر جلسه یه شاعر و نویسنده رو معرفی میکرد, صداش از پشت خطوط تلفن که منزوی میخونه, که قصه میخونه...
خاطرات اردیبهشت...
بیژن و منیژه...
بیوه های غمگین سالار جنگ...
قصه های جیگیل خان...
میخوام فکر کنم که چقدر خوش شانس و خوشبختم از داشتنش...
که همه این مشکلات میگذره...میگذره...میگذره...
...
یادت میاد؟؟؟؟ بام تهران...یه فلاسک کوچیک...یه ظرف کوچیک انار دون شده...سوز زمستان...و لیوانای چای داغ که بخارشون گرممون میکردن و تو...تو...تو...
شکر بودنت...شکر داشتنت...شکر همه چی خدا حتی همین اوضاع به هم ریخته کاری...
- ۹۶/۰۹/۲۸