دراز کشیدم روی تخت, صدای عزاداری از هیئت پایین میاد و غم غریب آشناش رو میریزه تو دلم.
من دراز کشیدم روی تخت و ماهنامه داستان همشهری جلوی صورتمه.
صدای عزاداری هی دور میشه من سعی میکنم بغض نکنم.
دوست دارم پاشم نقاشی کنم نمیتونم اما, بعید میدونم دستام و چشمام یاری کنن,بعید میدونم بتونم به خستگی غلبه کنم.
تا ساعت 9 شب کلاس بودم و بعدش که رسیدم خونه دوست داشتم هزارتا کار بکنم. جلد هفتم کتاب آتش بدون دود رو شروع کنم تازه کتاب ارمیا و پیردختر رو هم از کتابخونه گرفتم.
این روزا وضع همینه,کتابخونه که میرم از دیدن اون همه کتاب نخونده حسرت میخورم, یه بار حضرت یار گفت مریم ما حداقل به اندازه ی کتابای نخونده ی کتابخونه ی اتاقمون بی سوادیم همین شد که اراده کردم هیچ کتابی تو کتابخونمون نخونده نمونه اراده کردم تمام کتابای خوب کتابخونه محل رو بخونم اراده کردم مجله ها و هفته نامه ها و ماهنامه های خوب رو بخونم.
کار همکلاسیای نقاشی رو که میبینم حسرت میخورم که من نمیتونم زمان بیشتری رو برای نقاشی بزارم که روز فقط بیست و چهارساعته'بیست و چهار ساعتی که ده ساعت سرکاری و شش هفت ساعت هم باید خوابید.
هر روز از کلاس یا باشگاه که برمیگردم هزارتا هزارتا هزارتا کار هست که میشه و میخوام انجام بدم ولی فقط مسواک میزنم صورتمو با صابون شیر میشورمو با ماهنامه داستان ولو میشم روی تخت.
خدایا شکر خستگیم.
- ۹۶/۰۷/۱۱