به نوشتن پناه میارم وقتی به هیچی نمیشه پناه آورد...
غمگینم و بیش از اینکه غمگین باشم از دست خودم ناامیدم, فکر نمیکردم در شرایطی اینچنین انقدر واکنشم بچه گانه باشه, من کلی با خودم حرف زدمو رفتار درست رو به خودم نشون دادم اما باز...
نمیشه نمیتونم حکایت همون شتریِ که یه پرکاه میفته رو بار سنگینشو نقش زمین میشه نقش زمین شدم امروز
میدونم میدونم نباید پیش داوری کنم ولی ظرفیتم تموم شده و اینو به هیچکس نمیشه گفت کم آوردم انتظار این یکی رو نداشتم حقیقتا نداشتم
حالا اومدم اینجا گریه کنم و بنویسم چون من جز نوشتن هیچکار دیگه ای بلد نیستم تازه نوشتن هم بلد نیستم نمیدونم چجوری بنویسم که این اشکها کلمه بشن این بار غم سبک شه. از صبح بارها گریه کردمو آروم نگرفتم و این چیزیِ که ازش متنفرم گریه کردن متنفرم از این همه ضعف.
پس این کلمه ها ی لعنتی به چه دردی میخورن اگه نمیتونن آرومت کنن
چرا خوابم نمیبره
کاش خوابم ببره
- ۹۶/۰۳/۱۷