رفتیم خوزستان و برگشتیم
عروسی اونجا به خوشی برگزار شد شکر خدا
هرگز برادرم رو انقدر خوشحال ندیده بودمباورتون میشه چشماش برق میزد از خوشحالی؟؟؟ اصلا چشماش دقیقا چشماش میخندید.
خانواده و اقوام عروس از ده شب قبل عروسی تو خونه عروس میزدند و میرقصیدند و من یه بار دیگه یادم افتاد ما عجیب خانواده ی غمگینی هستیم
مادرم زن آرومی که همیشه داره کتاب میخونه
پدرم اگر سرکار نباشه پای تلوزیون پیداش میکنی و من همیشه پناه بردم به اتاق آبیم و سکوت خونه رو گاها صدای گیتار برادرم میشکونه
از خوزستان که برمیگشتیم لحظه ای که داشتم از خواهر عروس خداحافظی میکردم گفت خواهرم تو غربت هیچکس رو نداره خواهر باش براش
بعد بغض کردم دلم برای غربت زنی که همه زندگی برادرمه سوخت
چه خوب که لحظه خداحافظی از مادر و پدرش من نبودم
بگذریم
عروسی تهران پیش روست
انشاالله جمعه ی همین هفته
خدایا کمک کن همه چی خوب پیش بره
- ۹۵/۱۰/۱۴