از اونجایی که من خیلی خفنم اومدم چندتا نکته بگمو برم
اول اینکه با این وضعیت پست گذاشتن من, فک کنم همه جز به جز در جریان زندگی و رویدادها و مراسم ازدواج برادرم هستند
چرا که نه , شما هم شریک باشید تو این اتفاق خوشایند زندگی ما, قدمتان سرِ چشم ما اصلا
دوم تازگیها دارم سعی میکنم بُعد خاله زنکی زندگیم رو کم کنم و اختصاصش بدم به کتاب خوندن تو حوزه رشته و کارم
خب تایمهای بعد صبحانه یا ناهار رو جای صحبت با همکارام در مورد شام دیشبشون و رنگ موی جدیدشون و.... رو حذف کردمو یکم زودتر میرم سر میزمو تا شروع دوباره کار یکم کتاب میخونم
نتیجه اش شده خوندن سه فصل از یه کتابی که اصلا جهان بینیم رو نسبت به رشته مدیریت عوض کرده.
مورد سوم اینکه یک عالمه مهمون داریم, تقریبا کل طایفه مادریم
دیشب رفتند خرید برای مراسم, بعد من موندمو و مادربزرگمو و دو تا بچه ی کوچیک که گذاشته بودند پیشم.
پسرخاله کوچیکم بغل مامانبزرگم بود من داشتم رشته های آش رو له میکردمو قاشق قاشق میزاشتم دهنش
مامانبزرگ سوالی رو پرسید که تمام مدت خدا خدا میکردم نپرسه
"از فلانی خبر داری؟ با هم صحبت نکردید تازگیا؟"
فلانی دوست دوران کارشناسی من و عروس کوچیکه مامانبزرگمه(من دلیل ازدواجشون نبودم البته)
خبر نداشتم اصلا یادم نمیاد که آخرین باری که دیدمش یا پیامی بهم داده بودیم کی بود.
گفتم نه
گفت از عید(نوروز) تا حالا بهم یه سر نزدند
گفت آخه چی شده
گفت بیاد بگه از چی ناراحته
از من یا دخترام بیاد بگه جبران میکنیم
گفتم ای بابا عزیز درگیرند دیگه, گفت آخه چقد انقد که یه زنگ نمیزنن؟ گفت من دلخوریم از پسر خودمه
سعی کردم آرومش کنم که سرشون شلوغه و نمیرسن و این حرفا
دلم از بغضش شکست وقتی گفت آخه بدون پدر 30 ساله اش کردم
...
اومده بودم بنویسم اگه یه روزی خدا خواست و ازدواج کردم یادم باشه مَردِ من رو یه زنی با هزارجور بدبختی و نداری و با سیلی صورت سرخ نگه داشتن سی ساله کرده.
...
دروغ چرا؟؟؟؟به دوستم هم خرده نمیگیرم
یک طرفه که نمیشه پیش قاضی رفت
من هم از عید به اینور اولین بار بود مادربزرگم رو میدیدم(البته انتظاری که از اون وجود داره از من وجود نداره)
دلم نمیخواد قضاوتش کنم/کنیم وقتی با کفشاش راه نرفتیم.
آخر هفته تون بخیر.
- ۹۵/۱۰/۰۲