نشستم تو آشپزخونه با یه ماگ بزرگ قهوه و کتاب میخونم،هرزگاهی بلند میشم سیب زمینی های در حال سرخ شدن رو هم میزنم ، غرق فکرم،فکر میکنم به گشایشی که منتظرش بودمو نشد، گشایشی که بهش امید بسته بودمو نشد...
نمیدونم چرا ولی غمگین نیستم پیش خودم فکر میکنم من این قضیه رو از خدا خواستم و خدا که برای بنده اش جز خوبی نمیخواد،میخواد؟؟؟ یادته خدا باهات شوخی کردم همون روز که از ماشین پریدم بیرونو اون بچه گربه گوشه خیابون رو از تصادف نجات دادمو حیوون بی پناه از ترس کل دستمو چنگ زد،گفتم خدایا یه موقع فکر نکنی این کارو برای رضای تو انجام دادما لطفا منو مستجاب کن.
حالا هم که چیزی نشده...
اگه چیزی که منتظرش بودم اتفاق نیفتاده حتما گشایشش تو اتفاق نیفتادنشه تو منو مستجاب کردی...بی شک...بی برو برگرد...
میام میشینم سر جام برگ به لیمویی که از گلش چیدمو میارم نزدیک بینی و همراه با بوی ملایم لیمو ادامه کتابم رو میخونم...
...
خدایا میگم اون چیزی که منتظرش بودم که نشد حداقل میشه برای کار خوبم قصری چیزی اون دنیا برام درنظر بگیری؟؟؟
- ۹۵/۰۵/۱۰