رادیو رو روشن میکنم و دفتر طراحیم رو باز میکنم باید تمرکز کنم دیگه این هفته نمیتونم بهونه بیارم این دومین هفته ای که کلاس نرفتم باید تمرکز کنم تکالیف چی بود؟تکالیف طراحی؟200 تا پرسپکتیو یک نقطه،200 پرسپکتیو دو نقطه،200 تا استوانه با چهار رنگ مختلف...
از بین مدادرنگیا رنگ سبز تیره رو برمیدارمو نوکشو تیز میکنم، دست میزنم به نوک تیز شده اش،مامان با شربت بیدمشک میاد تو اتاقم،میپرسه شربت بیدمشک میخوری؟؟؟میخندم شما بیار ببین میخورم یا نه؟
آره این چیزیه که از خودم انتظار دارم اینکه شاد باشم،پرانرژی باشم بس کنم این لوس بازیارو...
هیچکس نمیدونه هیچکس اندازه من نمیفهمه اضطراب چه بلایی سر آدم میاره،"اضطراب"
از اسمشم متنفرم بسکه منو تو زندگی زمین زد بسکه تلخ کرد لحظه لحظه ی زندگیمو، آخ که چقد امروز صبح که تو خنکای صبح زود خودمو زیر لحاف قایم میکردمو صدای جیک جیک پرنده ها میومد از اضطراب تو دلم حرص خوردم،حرص خوردم که خوشی زده زیر دلت دخترجان، که آخه چه مرگته؟؟
به خودم قول دادم قول دادم حتی از لفظ اضطراب هم استفاده نکنم این آخرین باریه که راجبش مینویسم یا حرف میزنم،نمیدونم شاید لغتش از حرفام حذف شه خودشم کم کم از دلم بره بیرون.
رادیو داره دعا میخونه نزدیک اذانه،از بین کلمه های دعا کلمه توکل بیشتر از بقیه توجهمو جلب میکنه.
خدایا توکل بر تو.
- ۹۵/۰۳/۱۰