راستش رو بخواید این روزها دستم هیچ به نوشتن نمیره،نمیدونم چرا، ولی این پست رو نمیشه ننوشت این پست پر از حمد و سپاسه.
میخوام شکرگزاری کنم و اینبار با وجود غم توی دلم...
غمگینم،خیلی ولی گله مند نیستم حتی نمیخوام فکر کنم جای گله داره یا نه، من،ما فقط داریم بسته شدن درب رو میبینیم ولی من به حکمت پشتش ایمان دارم.
غم سایه انداخته، سایه انداخته به دفتر طراحیم،به چای به لیموم،به غنچه های گل محمدی که میزارمشون رو چاییم به ترکیب عطر بی نظیر گل محمدی و لیمو،به اردیبهشت، به نمایشگاه کتاب رفتنم...ولی....ولی من ایمان دارم به حکمت پشتش...خدایا شکرت،تو شادیام شکرگزار بودم قدرتی بده تو غمها هم باشم.
...
برادرم لوزه اش رو عمل کرد عملی سریع و راحت ولی پر درد،تمام امروز که برادرم از شدت درد با دستاش صورتش رو میپوشوند یا از درد به خودش میپیچیدو نامزدش دستش رو محکم نگه داشته بود پیش خودم فکر میکردم دلمون داره واسه عملی که یه هفته دیگه دوره نقاهتش تموم میشه از غم تو سینه میکوبه چطور میشه بعضیا عزیزانشون رو در بستر بیماریهای خطرناک میبینن؟؟؟مامان میگه خدا صبرشو میده، من میگم مامان راست نمیگه.
همه غم من چه ارزشی داره در مقابل سلامتی خودم و خونوادم؟؟؟
- ۹۵/۰۲/۲۴