یک ساعتی میشود که دارم تلاش میکنم بنویسم و نمیشود
نه که نشود یک چیزهایی هم نوشتم ولی خب متناقض و گسسته
فقط اینکه دلم برای اینجا و نوشتن بی وقفه تنگ شده است.
نوشتن بی وقفه اصلا چه شکلی بود؟
چطور جرات میکردم هر چه در ذهنم بود رو بنویسم و امروز چرا این جرات از من گرفته شده؟
دلتنگم...زیاد...زیاد...زیاد
و خلاصه داستانهای سمفونی مردگان، برادران کارامازوف و مرشد و مارگاریا را به اینجا بدهکارم.