برای نوشتن خلاصه این کتاب با خودم خیلی کلنجار رفتم، به نظرم همه لطفش به کامل خواندنش است با آن لهجه قشنگ و دلنشین جنوبی.
کتاب بسیار روان و گیراست اصلا نمیشود زمینش گذاشت و با وجودی که روایت زندگی رسول است به طرز عجیبی زنانه است.
خواندن خلاصه این کتاب پیشنهاد نمیشود این کتاب را هم باید کامل خواند درست مثل جای خالی سلوچ.، پس پیشنهاد جدی میدهم که از این پست بگذرید.
...
هرس
نسیم مرعشی
...
هرس داستان زندگی رسول است، که در دوران جنگ و پس از آن اتفاق میافتد.
رسول پس از مرگ پسرش شرهان در جنگ، تلاش میکند که زندگی را دوباره به خانواده اش و به نوال بازگرداند.
نوال، همسر رسول بعد از مرگ پسر خردسالش و پدر و پسرعموهاش و بعد از ویرانی خرمشهر، ویران است، ویران است
و رسول نمیتواند بسازدش، برش گرداند به روزهای شاد خرمشهر، به روزهایی که نوال پشت پرده ای ها را گلدوزی میکرد و نرده های خانه پر بود از گلهای کاغذی...
مرگ پدر و پسر و پسرعموهایش نوال را به وحشت انداخته، باور نمیکند که ایران زمین هنوز هم مرد دارد باور نمیکند که زنها هنوز پسر میزایند و پسرها بزرگ میشوند و مرد میشوند حالا هرچقدر هم که رسول او را سوار ماشین کند و ببرد تا دسته دسته اتوبوسهای حاوی مرد و پسر را ببیند.
...
فکر نگه داشتن بچه سوم برای رسول نبود برای نوال بود, رسول که دو دخترش ( اَمَل و انیس) را دوست داشت که همان دو تا برایش کافی بودند، نوال به امید فرزند پسر به نگه داشتنش اصرار کرد که گفت مادرت میگوید خوشگل شده ام این بچه پسر است که میخواهم ببینم مردها به دنیا میآیند مگر نه اینکه دکتر دستگاه چرب سونوگرافی را روی شکمش کشیده و گفته که فرزندش پسر است.
...
ماموریت رسول چهل روزه است البته قرار است قبل از زایمان نوال برگردد همون روز سفرش هم نوال در سونوگرافی دوباره میفهمد که فرزندش دختر است، رسول میرود و نوال این راز را در دلش نگه میدارد، رازی که اورا ناامید و آواره میکند در یکی از همین آوارگی ها و کوچه گردیها هم از یک درمانگاه سردرمیاورد و با پرستاری آشنا میشود.
...
فرزند پسری که نوال در آغوش میگیرد نوال را آرام نمیکند به او شیر نمیدهد و هر روز نوزاد را برمیدارد و به حاشیه شهر میبرد تا از دور دختری را ببیند که بعد از زایمان فقط دهان کوچکش را دیده و صدای گریه هایش را شنیده که شبیه گریه های امل و انیس بوده و مادرش او را زیر شیر آب بیرون خانه میشوید.
...
رسول گفت چرا با این نوزاد راه میافتی توی کوچه ها خوب هرکجا خواستی بگو خودم میبرمت، نوال نوزاد به بغل نشست کف پذیرایی و گفت دهنش خیلی کوچیک بود رسول آروم گریه میکرد اینجوری اَ...اُ، بعد ادای گریه کردنش را درآورد و تمام حقیقت رو شد.
...
فردای همانروز وقتی رسول با نوزاد برگشت و یک قلم و کاغذ جلوی نوال گذاشت و گفت آدرس دختره رو بنویس، نوال هنوز کف خانه نشسته بود و چادرش روی شانه هایش افتاده بود.
آدرس را که گرفت گفت برو نوال، برو و دیگه هیچوقت برنگرد و وقتی نوال پیچ کوچه را پیچید که برای همیشه برود رسول داشت از توی ماشین نگاهش میکرد.
...
و فقط خدا میداند رسول چه کشید چقدر فحش شنید و چقدر کتک خورد تا دخترش (تهانی) را پس گرفت، زن حاشیه نشین میگفت پسر را بده دختر را بگیر و مگر رسول میتوانست مهزیار را بدهد؟
...
مرگ تهانی رسول را کشاند به دارالطلعه، سرزمین خشک جنگ زدهای که هیچ مردی درآن زندگی نمیکند، سرزمینی که زنان بی مرد دور هم جمع شده اند و با شیر گاومیش و فروش صنایع دستی ساخته شده از نخلهای سوخته روزگار میگذرانند. سرزمینی که نوال تنها زن بچه دارش بود و برای نخلهایشان مادری میکرد، که زنها میگفتند بگذار بماند بگذار برای این خاک خشک مادری کند که ببین نخلهای سوخته تُک سبز از زیر ساقه هایشان بیرون زده لااقل یکسال....
ولی آنچه رسول را منصرف کرد نه خواهش زنان، که پرده های گلدوزی شده پشت پنجره کوچک کلبه نوال و گلهای کاغذی حاشیه چهارچوب در بود، اینجا چیزی را به نوال داده بود که رسول بعد از خرمشهر دیگر نتوانست.
دست مهزیار را گرفت و به بزرگ ده گفت میرویم ولی دخترها را گهگداری میآورم به دیدنش...