کار دارم، زیاد خیلی زیاد، ولی میل کار کردنم نیست نه که میل کار کردنم نباشه ها نه ولی الان باید بنویسم، خودمو جستجو میکنم میخوام راستش رو بنویسم، حقیقت چیزی که هستم خیلی وقته دیگه اینجا اتفاقات تلخ زندگی رو سانسور نمیکنم، حالا هم نمیدونم حقیقت چیزی که تو منه نوسانها و حساسیتهای ناشی از به هم ریختگی هورمونهاست یا ذوق ناشی از تمرین سه ساعت طراحی دیشب، غم دعوای ناجور ظهر جمعه با همسرم یا خوشحالی همراهیش تو نمایشگاه شب همون ظهر...
ذوق دیشبم از صدای خر و پف مامان که قبلا نشنیده بودمو یادآوری خاطرات قشنگ خونه مامانبزرگم یا دستپاچگی از سوراخ شدن شوفاژ اتاق و خراب شدن طراحی هام...
ناامیدی و عصبانیت از خودم برای ترس ( بله ترس) از آدمای بی ارزش و خودخواه زندگیم یا دلضعفه از شنیدن شعر جدید پریزاد و " ای بابا" گفتنای مارال...
پیروز بود دیگه همون ظهر جمعه بعد از اون دعوای وحشتناک همسرم گفت باورت میشه داریم باارزش ترین سرمایه مون رو صرف این چیزا میکنیم، جوونیمون رو، بعد گفت با خودم هستم، خودش رو مقصر میدونست، مقصر بود؟ بله تا حد زیادی. خود من چی؟
بگذریم بیشتر نمیتونم بنویسم همین رو هم باید مینوشتم که برگردم به کار، دوست دارم ته این متن بنویسم تلخ نوشتم ولی تلخ نیستم دوست دارم از کتاب جدیدی که دارم میخونم بنویسم از انگیزه هام از بیم و امیدم، تلاشهام ولی بمونه برای یکوقت دیگه یکی وقتی که این حریر نازک غم روی لحظاتم ننشسته باشه.