همسرم در سفر است, عکس یک دستبند رنگی ساخته شده از صدف و دو گیره موی نگین دار رو برام فرستاده و نوشته ببخش که فرصت نشد هدیه قابل داری بگیرم. من خوب میدونم که این سفرهای کاری چقدر سختند, امروز جایی و فردا جای دیگر و پس فردا...که چقدر دل من همراهش از تهران به بندرعباس و شمال و مشهد و اصفهان و سیستان و بلوچستان و هزار و یک جای دیگه کشیده شده...
که چقدر چشم دوختم به مسیر هواپیماها, که امشب هم از نیمه گذشت و هنوز یار من به تهران نرسیده, همینه که دارم نفس کم میارم.
امروز یعد از گپ دوستانه با همکاران از محیط کار که جدا شدم , رفتم باغ گل, لا به لای گُلها گشتمو بهت فکر کردم به تمام حساسیتهای زنانه ای که دوستان و همکارانم دارند و من نمیفهممشون سالهاست که نمیفهممشون از روزی که دیدمت... بس که رفتارت سالم و درسته, نه که بخوای مراعت من رو بکنی ذاتا منش پاکیزه ای داری...
به حرفهای همکارام فکر میکنم, به خودم, به تو, به تو که حرمتم رو حفظ کردی, که یکبار حتی یکبار هم دلم نلرزید که مبادا...که اگر امروز حرفش پیش نمیومد حتی فکر نمیکردم که ممکنه مردی اینطور نباشه,که فکر میکردم همه همینطورند, سالم, معتقد و عاشق...
یه دسته گُل مینیاتوری قرمز خریدم, یه دسته گل قرمزِِ قرمز مثل دل خودم که گرمه از داشتنت...یه دسته گُل برای خودم بس که دوست دارم خودم رو, دوست دارم خودم رو از وقتی پا گذاشتی تو زندگیم...خودم رو, رگهای برجسته دستم رو, نقاشیهای زشتم رو, تارهای سپید مو و چینهای کم عمق پیشونی ام رو...
میدونی من دوست داشتن خودم رو بهت مدیونم.
...
بمیرم برای صدای خسته ی از راه رسیدت مرد, خوش برگشتی به تهران یار کهنه.
...