دستم به نوشتن که نمیره همین الان هم بعد از کلی بنویسم ننویسم این صفحه رو باز کردم
نمیدونم شاید اگه غروب جمعه و صدای قرآنخونی مسجد و عطر چای و سکوت خونه و تنهایی نبود دستم به نوشتن نمیرفت ولی حالا سبحان الله که از مسجد میاد بی قرارم میکنه بی قرارترم میکنه.
کتابم جلوم بازه چایم رو مزه مزه میکنم و گوش به پنجره دارم صدای اذان از همین پنجره از پرده توری آبی عبور میکنه و به گوش جان میشینه.
آخ اذان گفت, آخ که چقدر دلم گرفته چقدر این صدا رو کم دارم حالا که ساعت کاری شده پنج و نیم حالا که تا من برسم خونه ساعت از هفت گذشته , چقد این لحظه ها رو کم دارم.
چقدر دلم براش تنگه, چقدر صبرم کمه, همین دیشب بود از سینما زدیم بیرون و از شدت سرما تا ماشین رو دویدیم یا امروز ظهر که ناهار رو با هم بودیم ولی حالا دم غروب جمعه من چه کم دارمت.
چشم به کتاب, غم رو باید تاراند, به آینده فکر میکنم به آینده نزدیک به فردا, به کار, به پیگیریهای بانکی, ثبت نام باشگاه, کلاس نقاشی...نه فایده ای نداره
دورتر فکر کن...آینده...اولین عید با هم بودن اگر بشود..عقد...یه کوچه بن بست....یه خونه کوچیک, تک واحدی, بی همسایه بالایی و پایینی, با اجاقی گوشه حیاط نقلیش...با لونه های چوبی که بهار لونه امن کبوترای بارداره...همون خونه ای که برای شروع نشونش کردیم, همونی که بارها آرزوی خریدش رو تو دل پروروندیمو بالاخره هم میخریمش اگه خدا بخواد...همونی که کنار پنجره رو به حیاط پر از گلدونش میز کافه مریم رو گذاشتیم, کافه ای که ما تنها مشتریاشیم
میبینی؟؟؟میبینی امیدی که تو دلم کاشتی مثل پتوسی که برام قلمه زدی جوونه زده؟؟میبینی؟؟دیگه از غم خبری نیست, حتی خیال با تو بودن هم این زندگی رو آسون میکنه.
من و تو خوشبختیمو خوشبخت میمونیم.
شکر بزرگی ات خدا.