وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

تلنگر

دور تند زندگی برای من از ساعت پنج و نیم صبح شروع میشه، دو ساعتی که میشه به دل راحت قهوه دم کرد، طرحی زد، رنگی ریخت، کتابی خواند، به گلها رسید و دوش را بدون خستگی گرفت، بعد ریتم کند کسل زندگی شروع میشه، از صبحانه شرکت تا عصرش که هرچند از کارت متنفر نیستی ولی دوستش هم نداری، نه که دوست نداریها، در راستای هدفت نیست، حس میکنی که نُه ساعت تموم تورو از زندگی میندازه و یه کوله بار خستگی میزاره رو دوشت و غروب با لبخند پیروزمندانه راهی خونه ات میکنه که حالا اگر جانی داری به کارهات برس.

البته این را هم بگمها، من هم کم پررو نیستم، زور خودم رو میزنم، قبلتر ها اگر بود میگفتم زندگی یه جور جنگه، یا میمیری یا میکشی، باید سی رو رد کنی تا بفهمی جنگ که نه، کشتن و مُردن که نه، شاید  یه بازیه، برد و باخت داره، یه روز میبری یه روزم میبازی، فقط باید حواسست باشه اون ته تهش اگه باختی مفت نباخته باشی.

راستش اینروزهام راحت نمیگذره، چند روز پیش حنا و پریشان برام نوشتند که شاد نیستم، فکر کردم چرا شاد نیستم؟ یادم هست یکروزی توی وبلاگ از عطر برنج دم کشیده و صدای گنجشکها و لذت گلدوزی مینوشتم، هی مینوشتم آی آدما ببینید دلخوشیهای کوچک من رو، پس چرا شما خوشبخت نیستید؟ چرا از این همه نعمت که شما رو هم احاطه کرده لذت نمیبرید؟

چند وقته که به صدای ریختن چای تو لیوان گوش ندادم؟ بالاسر قهوه جوش نایستادم که کیفور شم از عطرش؟ به دقت به کتری استیل تمیز مامان که بخار ازش بلند میشه نگاه نکردم، توی چای دارچین و هِل و گل محمدی نریختم، اصلا چرا راه دور بریم همین چند روز پیش، که مارال مهمونمون بود باهاش بازی نکردم، چرا؟ مگه دلم برای بازی باهاش ضعف نمیرفت؟ 

ساده است، وقت ندارم، برنامه ام رو کیپ تو کیپ، ساعت به ساعت چیدم، بعد مقاله، فلان رمان، بعد رمان، طراحی، آبرنگ، خلاصه نویسی، شاغل بودن و دردسرهاش هم که جای خودش رو داره...

فکر کردم که خب منطقیه دیگه وقت ندارم، کلی هم دلیل آوردم که چرا وقت ندارم و هدفم چقدر برام مهمه و چه به خودم میبالم که هدف مشخصی دارم و راهم رو میشناسمو براش تلاش میکنم ولی بهونه اس، دارم لذت لحظه هام رو قربونی میکنم درحالیکه اصلا لازم نیست، با دلخوشیهای کوچیک و لذتهای بی دلیل گاه به گاه هم میشه به هدف رسید اصلا کیفش بیشتر هم هست.

ریشه داستان اینه که من عادت کردم یا شایدم یاد گرفتم که با سختی به هدف رسیدنه که افتخار داره، گوش من دختر روستا پر شده از داستانهایی که فلانی از فلانجا به فلانجا رسید از همون روستای کوچیک بی امکان خودمون، من یادم میره که قربانی نیستم.

یه روزی، یه جایی منم باید یاد بگیرم که میشه از مسیر هم لذت برد که اصلا اصل همون مسیره، باید وقتی به قله میرسی برای لذت بردن از اون همه ابهت جونی هم داشته باشی آخه.

اینارو مینویسم و هیچ نمیدونم که یادم میمونه یا نه فقط میدونم دارم  تلاش خودم رو میکنم و این تلنگرها واقعا لازمه.

 

 

  • ۹۸/۰۷/۰۸
  • مریم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی