وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

# صد سال تنهایی

با یک ماگ شیر گرم میام و میشینم تو اتاق، پایین تخت و لپ تاپ رو روشن میکنم، دوست دارم از الانم بنویسم از روزهای عزیز و عجیب سی و یک سالگی...

از امروزم که شیفت کاریم بود و من ماسک به صورت مسیر کوتاه خونه تا شرکت رو پیاده طی کردم، از روزهای ضدعفونی کردن هزارباره تمامی وسایل شرکت، از دلتنگی برای دوست میز سمت راستی و سمت چپی که هیچ کدوم نبودند، از صدای اسپری کردن الکل که هر جای خونه یا شرکت که باشی شنیده میشه از حرص خوردن از دست بعضی از همکارام، و بالاخره از الان، اون لحظه ای که هزار بار از دیشب تصورش کردم، عصر دلپذیری که میرسی خونه کارهای ضدعفونی و استحمام تموم میشه و با موهای تمیز خشک شده دل میدی به زندگی دومت، به عشق به نوشتن به نقاشی و به کتاب...

دارم سه تا کتاب دکامرون، جز از کل و برادران کاراماوف رو همزمان میخونم و به جرات برادران کارامازوف هرچند که در ابتدای اون هستم ولی یکی از بهترینهایی هست که دست گرفتم.

گهگاهی هم آبرنگ کار میکنم یا طرحهای ساده میکشمو با مدادرنگی رنگشون میکنمو پادکست گوش میدم و مدیتیشن میکنم، راستش اسم درستش مدیتیشن نیست اسمش تمرین تنفس هست که به خواست مشاورم برای کنترل اضطرابم انجام میدم، چراغ ها رو خاموش میکنم و شمع روشن میکنم و نیم ساعت تمرین تنفس میکنم- در این تمرین شما باید هفت ثانیه دم بگیرید دو ثانیه نفس رو در سینه حبس کنید و هشت ثانیه بازدم (728)، - تمرینی که من با چیدن شمع و پخش یک آهنگ ملایم حالت مدیتیشن بهش دادم.

بگذریم اومدم خلاصه داستان صد سال تنهایی رو بنویسم.(هشدار: مطالعه خلاصه کتاب پیشنهاد نمیشود لطفا اصل کتاب را بخوانید)

خب صد سال تنهایی نوشته گابرییل گارسیا مارکز که به زندگی بوئندیاها در شش نسل میپردازد از بهترین هایی بود که خواندم، کتابی که در آن تخیل به گونه ای شیرین در آن استفاده شده و کتاب رو تبدیل به  یک افسانه دلنشین و بدون هیچ پیچیدیگی فلسفی کرده. کتابی که در آن انقدر راحت زنده ها با مرده ها سخن میگویند و پرواز رِمِدیوس خوشگله با ملافه ها آنقدر عادی تعریف میشود که انگار حوادثی هستند که هر روز با آنها سر و کار داریم.

همانطور که گفتم داستان به زندگی بوئِندیاها میپردازد که در راس آنها خوزه آرکادیو و همسرش اُرسُلا قراردارد که بعد از ازدواج و قتل مردی که به حاشیه های ناشی از عدم همخوابگی اورسلا با خوزه آرکادیو  به دلیل ترس ارسلا برای به دنیا آوردن فرزندانی با دم خوک به دلیل فامیل بودنشان دامن میزد از شهر محل سکونت خود برای رهایی از دیدن روح آن مرد کشته شده همراه عده ای از دوستان و آشنایان خود به ماکوندو مهاجرت میکنند و در واقع ماکوندو را پایه ریزی میکنند و صاحب سه فرزند به نام خوزه آرکادیو دوم، آئورلیانو و بعدها هم دختری به نام آمارانتا میشوند.

داستان از از جایی آغاز میگردد که سرهنگ آئورلیانو (فرزند دوم خانواده) در پای چوبه دار(البته در پای دیوار تیرانداری) به یاد کودکی اش میفتند به یاد آن زمانهایی که همراه پدرش به سراغ کولی های دوره گرد میرفته و آنها هر بار چیزی شگفت برای ارائه داشتند چیزی که هر بار ذهن خوزه آرکادئو پدر را به سمت یک ایده جدید میبرد ایده ای که برای آن وقت و انرژی بیشماری میگذاشت و در نهایت هم با شکست مواجه میشد. پروژه هایی که شکست مکرر آنها ارسلا را قانع میکند تا برای امر معاش به درست کردن آبنباتهایی با شکل حیوانات بپردازذ.

کتاب به بررسی تک تک شخصیتهایی که معرفی میکند از زمان تولد تا مرگ میپردازد و به نظرم این یکی از شگفتی های کتاب است چرا که چطور میشود این همه شخصیت خلق کرد و بعد با جزییات طوری به آنها پرداخت که نه تنها مخاطب را خسته نکند بلکه برای او کشش بالایی هم  داشته باشد طوریکه واقعا شخصیت اول داستان رو تشخیص ندهی و سرنوشت تک تک افراد کتاب مهم تلقی شود.

راستش نمیدونم تا چه حد در نوشتن خلاصه این کتاب موفق خواهم بود چطور میتونم از رقابت عشقی آمارانتا و ربکا بنویسم یا از هفده فرزند سرهنگ آِورلیانو که 16 تای آنها در یک شب کشته میشوند ولی تا آنجایی که بتوانم سعی خودم رو میکنم و البته قبل از همه اینها مصرانه و جدی پیشنهاد میدهم که مطالعه اش کنید، البته نوار هم چند نسخه صوتی از اون رو داره که نظرات خیلی خوبی برای فایلهای صوتی اون گذاشته شده...

بگذریم داشتم میگفتم کتاب از یادآوری خاطرات سرهنگ آِورلیانو شروع میشود درست از خاطراتی که پدرشان دست او و برادرش را میگرفته تا جدیدترین اکتشافات را از کولی معروف میانسالی به نام مِلکیادِس بگیرد و همه انرژی و پول خود را صرف اکتشافات بی پایه و اساسی بکند که عمرش را هدر و ارسلا را حرص بدهد مثلا با دیدن یک تکه یخ برای اولین بار به فکر تولید یخ بیفتد کاری که البته نوه هایش بعدها به آن جامعه عمل پوشاندند.

ملکیادس، کولی مورد علاقه خوزه آرکادیو پدر در سالهای پیری در خانه بوئندیاها ساکن میشود و به نوشتن کتاب رمزی میپردازد که رمزگشایی آنها در سالهای بعد تنها سرگرمی آئورلیانو سوم(که بعدها به او میپردازیم) میگردد.

خب داستان را از پسر اول ادامه میدهیم پسری که کمی گیج به نظر میرسیده و در دوران نوجوانی با زنی فالگیر به نام پیلار ترنرا همخوابه میشود و وقتی که خبر حاملگی او را میشنود همراه با کولی ها برای سالها از ماکاندو میرود و ارسلا بعد از ماهها تلاش برای پیدا کردن پسر بزرگترش دست از این تلاش برمیدارد و به بزرگ کردن پسر او میپردازد.

حالا که داریم در مورد پیلار حرف میزنیم باید بگم که او بعد ها از سرهنگ آئورلیانا هم صاحب فرزندی میشود و آغوشش همیشه به روی این خانواده و خانه اش برای کامیابی دختران و پسران جوان این خانواده باز بوده است.

سرهنگ آئورلیانو در دوره جنگ آزادیخواهان با سلطنت طلبها به جرگه آزادیخواهان میپیوندد و با جودیکه در همه سی و چند جنگی که در طی سالها داشته و سرگردانی همیشگی اش و حتی تا رفتن تا پای چوبه دار  در یک صبح زود در پای درختی در حالیکه در حال  ......بوده به مرگ طبیعی میمیرد. او که پس از مرگ همسرش در دوران جنگ در طی سالهای دور از خانه با زنهای زیادی همخوابه شده بود صاحب هفده فرزند میشود هفده فرزندی که نام همه آنها را آئورلیانا میگذارند پسرانی که یکی یکی سر از خانه بوئندیاها سر درمیآورند و آرسلا و آمارانتا نام آنها را همراه با نام مادرشان در دفترچه ای یادداشت میکند.

یکی از اتفاقات عجیب و بی نظیر داستان حضور دخترکی به نام ربکا در خانه آنهاست، ربکا که البته این اسم را اورسلا از روی اسم مادرش روی او میگذارد توسط گروه کولی ها به این خانواده واگذار میشود با توضیح کوتاهی از آنها که پدر و مادرش از اقوام دورشان هستند و به تازگی مرده اند و دختر را برای تحت سرپرستی قرار گرفتن نزد آنان فرستاده اند.

ارسلا هر چند که نتوانست این اقوام دور را به خاطر آورد ولی ربکا را همراه با صندوقی که خاکستر پدر و مادرش در آن بود پذیرفت، دختری که رو صندلی متحرک همراهش مینشست دائما انگشتش را میمکید و یواشکی خاک باغچه میخورد.

رقابت عشقی آمارانتا و ربکا در سالهای نوجوانی بر سر جوانی ایتالیایی به نام پیتروکرسپی که بعد از خرید پیانو توسط اورسلا برای تنظیم و آموزش رقص به آن خانه میآید از بهترین قسمتهای داستان است.

آمارانتا و ربکا هر دو به جوان ایتالیایی دل میبندند و جوان به ربکا ، و آمارانتا تمام تلاشش رو میکند تا مانع ازدواج این دو نفر گردد، مرگ همسرسرهنگ آئورلیانو موجب میگردد که این عروسی حداقل برای یک سال به تاخیر بییفتد و آمارانتا که مرگ همسر محبوب برادرش که دختربچه ای بیش نبوده و همزمان با رسیدگی به کارهای خانه و پدرشوهرش که آن زمان برای جلوگیری از کارهای احمقانه ای که میکرده به درخت بسته شده بوده عروسک بازی هم میکرده را ناشی از دعاهای خودش میداند و برای همیشه به دستش روبان مشکی میبندد.

تاخیرهای پیاپی عروسی پیترو کرسپی و ربکا تا جایی به طول می انجامد که خوزه آرکادیو دوم (پسر اول خانواده) همراه با کولیها در شکل و شمایل دزدان دریایی به خانواده برمیگردد. در همان نگاه اول هم ربکا، نامزد خودش را در مقابل خوزه آرکادیو دوم که جوانی غول اسا بوده فقط یک جوجهضعیف میبیند و در همان شبهای اول هم با این برادر ناتنی هم خوابه میشود، ازدواج ربکا و خوزه آرکادیو دوم اورسلا را به شدت میرنجاند و از اینکه آنها به قوانین خانوادکی پایبند نبوده اند آنها را از خانه طرد کرده و آنها نیز در کلبه ای در حاشیه قبرستان زندگی خود را شروع میکنند زندگی که در آن صدای عشق بازی مکررشان در طول روز و صدای خرو پف و نفسهای بلند خوزه در طول شب دائما آهمسایه ها را میآزرده.

از زندگی خوزه آرکادیو دوم و ربکا همین را بگوبم که خوزه آرکادیو دوم با گرفتن زمینهای مردم به زور و مجبور کردن آنها به زدن سند با این بهانه که ماکوندو را آنها پایه ریزی کرده اند ثروتمند میشود و خانه ای زیبا در مرکز شهر بنا میکند و شبی هم در همان خانه به ضرب گلوله کشته شده و رد خونش خودش را تا زیر پاهای اورسالا میکشاند و ربکا بعد از آن گوشه نشین شده و هرگز در عموم جز برای یکبار دیده نمیشود.

قلب پیترو کرسپی با این کار ربکا میشکند جلوی پای اورسلا زانو میزند و چون بچه ها میگرید ولی نمنمک توجهش به آمارانتا که آرام در گوشه ای از حیاط مینشسته و گلدوزی میکرده جلب میشود، آمارانتا برای درخواست ازدواج پیترو بسیار صبر میکند ولی بعد از این درخواست به او پاسخ منفی میدهدو پیترو بعد از تلاشهای ناموفقش برای جلب نظر آمارانتا در اسباب بازی فروشی لوکسش که وسایل آنرا از ایتالیا میآورده خودکشی میکند. آمارانتا بعد از پیتروکرسپی به دیگان خواستگارانش هم جواب منفی میدهد و هر چند عشق بازی های کوچکی با یکی از برادرزاده هایش که فرزند پیلاترنرا بوده و آمارانتا او را بزرگ میکرده داشته ولی تا زمانی که مرگ به سراغش می آید و از او میخواهد که کفنش را بدوزد و روزی که دوختن کفن تمام میشود برای گرفتن جانش به سراغ او خواهد آمد روبان مشکی اش را به نشان عزا و باکرگی دور دستش نگه میدارد.

داستان با سرنوشت نسل ششم خانواده پایان میابد آنجایی که آئورلیانا سوم و آمارانتا اورسلا-آمارانتا اورسلا یک نام و متعلق به یک فرد است- (از نسل ششم خانواده) در حالیکه خاله و خواهرزاده بوده اند و با وجود شوهردار بودن آمارانتا اورسلا به هم دل میبازند و فرزندی با دم خوک به دنیا میآورند.

فرزندی که موجب خونریزی شدید مادرش و مرگ وی میشود. و آئورلیانا سوم فرزند دم خوکی اش را همراه با زن مرده اش با حال تاسف و گریه دور شهر میچرخانده و در نهایت به منزل اجدادی خودش برمیگردد همان خانه ای که تمام نسلهای بوئندیا در آن زیسته بودند .

آئورلیانا سوم در حالیکه روی صندلی گهواره ای روی ایوان نشسته میبیند که مورچه های سرخ که از خیلی پیشتر به جان خانه افتاده بوده اند فرزندش را با خودشان میبرند و او بی که بتواند و یا حتی بخواهد فرزندش را نجات دهد به سمت اتاق ملکیادس کشیده میشود و بالاخره راز نوشته های او را میفهمد " اولین آنها به درخت بسته میشود و آخرین آنها خوراک مورچه ها میگردد"

در همین لحظه طوفان سهمگینی در میگیرد و ماکوندو را برای ابد نابود میکند طوریکه انگار هرگز وجود نداشته است.

...

دوستانی که محبت کردند و این حجم از نوشته رو خوندند باید من رو ببخشند که من بعضی از قسمتها مثلا نوشته ام یکی از اعضا یا نسلهای خانواده دلیلش این هست که به دلیل نسبتهای تو دو تو و اسامی شبیه من الان نسبت دقیق را به خاطر نمی آورم و کتاب را هم در دسترس ندارم، پرواضحه که من از اکثر شخصیتها فاکتور گرفتم  شخصیتهایی که مفصلا در کتاب به آنها پرداخته شده شخصیتهایی که زندگی و مرگ شگفت انگیزی دارند بنابراین همچنان پیشنهاد میشود که کتاب مطالعه گردد.

و دیگر اینکه من رو بابت اشتباهات نگارشی و دستوری موجود ببخشید راستش رو بخواهید خودم هم حوصله ام نمیگیره چنین متنی رو بخونم.

 

 

 

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

امروز روز خوب آرومی داشتم، باوجودیکه شب قبلش دیر خوابیدم و صبحش هم نتونستم خودم رو قانع کنم که کمی دیرتر از خواب بیدار شم که حالا که قراره از خونه کار کنم ساعتها و مقررات تا حدی دست خودمه ولی باز استرس اینکه کاری دیر بشه یا مدیرم پیامی بده که نبینم راس ساعت نه با موهای مرتب بافته شده پشت میز تحریری بودم که از شب قبل لپ تاپ و دفتر و وسایلم رو مرتب روش چیده بودم، کار امروز سنگین بود, انقدر سنگین که وقتی ساعت نه صبح پشت میز نشستم ساعت 3 مامان خواهش کرد که بیام ناهار بخوریم، ولی روز آروم خوبی بود، روزی که من کارم رو دوست داشتم، اون بیرون هوا ملایم و مطبوع بود و عطر کوکوی خوشمزه مامان خونه رو پر کرده بود.

دو تا از کارهای مهم شرکت انجام شد و عصر وقتی گزارش کارها رو برای مدیرم فرستادم میدونستم که یه عصر آروم دلپذیر چهارشنبه در انتظارمه، یه عصری که کتاب جز از کل رو باز کردم، بالش رو تکه دادم به شوفاژ و سی و نه تا مدادرنگی فابرکاستلم رو برای علامت گذاری دورم چیدم ، و با یه لیوان داغ چای و صدای قطرات بارونی که میخورد به شیشه های پنجره ای که درست بالای سرم بود و من پایین پرده قشنگ تور آبیش تکیه داده بودم به شوفاژ نشستم پای کتاب، کتاب خوبی که اصلا دوست ندارم رهاش کنم. که هدیه عزیز یک دوست عزیز به مناسبت تولدم امسالم بود.

با خیال راحت بی فکر دنیایی که اون بیرون داره نم نمک نابود میشه تکیه دادم به شوفاژ و چایم رو جرعه جرعه نوشیدم، از همون اتاق به بابا سلام دادم و از تو آشپزخونه جوابم داد که از دکتر ادارشون برای سرفه هام شربت گرفته و من از احساس مسوولیت و اهمیتش خون توی رگهام گرم شد، از همون اتاق با همسرم تماس تصویری گرفتمو براش دست تکون دادم، از همون اتاق گهگاهی بلند شدمو به آتیش بازی های جشن نیمه عزیز شعبان نگاه کردم و دلم برای همسرم هزاربار تنگتر شد که فردا دومین سالگرد قمری عقدمونه، برای پریزاد که اگه بود میپرسید کی این نورها رو روشن میکنه و من جواب میدادم عمو چراغی و اون میگفت میبریم ببینمش؟ و من قول میدادم که ویروسا که برن میبرمش.

روز آرومی که دلم از جمله " مریم میای شام میخوری مامان؟" هزار بار گرمتر شد، استرس اومد و رفت، فکر شیفتهای هفته بعد اومد و رفت، آمارها رو چک کردم و یک ساعت یک لایو خوب در مورد تصویرسازی دیدم و پیش خودم فکر کردم که چه خوب که یاد گرفتم آموزش صرفا تو انجام دادن کاری نیست گاهی تو دیدنه، گاهی تو شنیدن، فکر کردن و حتی شاید تو دراز کشیدن...

دلم نیومد امروز رو ثبت نکنم امروزی رو که اونجوری زندگی کردم که دوست داشتم که قلبم پر از عشق بود  که از سر و صدای پسربچه های شیطون طبقه بالایی حرص نخوردم و اذیت نشدم که فکر کردم الان نمیتونم توی ذهنم فضایی برای ناراحت بودن از اونها باز کنم که الان نمیخوام وقت و عمرم رو صرف ناراحت بودن کنم که اجازه دادم فکر ترسها بیاد توی سرم و بره که نگران همکارایی که از کرج میان سرکار و احتمال خطرشون باشم ولی بزارم که عبور کنند که از خودم برای گرفتن وقت آنلاینن مشاوره و شروع یک کتاب خوب ممنون باشم، که هنوز هم از نوشتن خلاصه صد سال تنهایی عاجز باشم که بوکمارک بسازم و وقت مطالعه از دیدن هنر کوچیک خودم ذوق کنم که فکر کنم حالا هر چی که میخواد بشه باید دم رو دریافت مگه نه اینکه تو کلیدر خونده بودم که "حالا که نمیدانیم فردا چه پیش خواهد آمد، همین دَم را چپاول کنیم ها؟"

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دوستان عزیز, مشاهده این حقیقت برای شما آسان است که هر عیبی ممکن است زیانهای بزرگی برای دارنده آن و حتی اغلب برای دیگران به بار آورد.

به هر تقدیر, در میان عیبهای ما آدمیان, به عقیده من, خشم و غضب بیش از همه عیبهای دیگر زمام اختیار ما را به دست هوی و هوس میسپارد و ما را با خطرات بزرگ مواجه میدارد, زیرا خشم چیزی به جز یک هیجان ناگهانی ناشی از مواجه شدن با مخالفت نیست که عقل را زایل میسازد, پرده ای تاریک به پیش دیدگان جان میکشد و آتش بغض و کینه در دل می افروزد.

خشم اغلب در مردان ظاهر میشود و در همه هم به یک اندازه نیست, لیکن به طور کلی بیشتر در نزد زنان است که وقتی برانگیخته شد زیانهای هولناک یه بار میآورد.

أتش خشم در جان زنان آسانتر شعله ور میگردد, با شعله های سوزنده تری زبانه میکشد و در برابر خود پایداری کمتری میبیند, و این خود جای شگفتی نیست, زیرا وقتی لز نزدیک در ماهیت اشیا دقیق میشویم میبینیم که آتش قهرا در چیزهای نازک و سبک زودتر در میگیرد تا در چیزهای زمخت و سنگین .

و اگر از این سخن من رنجش خاطری برای مردان حاصل نشود باید عرض کنم که ما زنان لطیف تر از ایشانیم و بیشتر دستخوش هیجانهای دل میشویم.

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

صبح ها را برای کنار کشیدن پرده ها دوست دارم، برای نور کج آفتاب که خودش را پهن میکند روی دیوار و گلها و فرشها،برای عطر قهوه و مزه مزه کردن طعم خوش گسش لابلای سر و صدای گنجشکها، راستی یادم باشد که پشت پنجره برایشان غذا بگذارم  صبحها را برای پخش کردن خودکارهای رنگی و برنامه ریزی روزانه دوست دارم، که  امروز سه داستان از سری داستانهای دکامرون میخونم، برادران کارامازوف رو شروع میکنم، رسیدگی به لباسها که دیگه حتی یکدونشونم اتو ندارند، خیال هم نکن که یادم رفته تمرین طراحی دیروز را انجام ندادی...

به پیشنهاد آنیسا هر روز صبح- تا بیست و یک روز سه صفحه- مینویسم،( آنیسا را که یادتان هست؟ آنیسای وبلاگنویس خودمان که الان در اینستاگرام فعالیت میکند...) یکجور تمرین است حتما باید بنویسی نه که تایپ کنی سه صفحه از هر چه که به ذهنت می آید بدون اینکه دستت را از روی کاغذبرداری، تمرین جالبی که فکر نمیکنی بتونی بنویسی ولی چیزهای زیادی برای نوشتن هست، راستش رو بخواید وقتی تمرین رو شروع کردم انتظار داشتم که نوشتن آرومم کنه ولی نکرد باعث شد بفهمم که چقدر خشم در دل من نهفته که چرا هیچ فکری به حال این خشم جمع شده نمیکنم، دقیقا جلوی چشمم آورد که از چه خشمگین و غمگینم که از چه چیزی میترسم راستش هنوز راه حلی برای مشکلاتم ندارم ولی خوشحالم که میشناسمشون...

دیگر اینکه این روزهای خانه نشینی بدون بر و بیا به ما خوش آمده، روزهای تنبلانه خوبی که دارد خستگی یک سال فشرده کاری رو نرمک نرمک از تن و جونم درمیاره، سعی میکنم اضطرابم رو نادیده بگیرم، به خودم قول میدهم که بعد از نرمال شدن اوضاع برای بی حسی و کبودیهای سمت چپ بدنم حتما به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کنم، به ورم چشم چپم دست میکشمو وعده یک متخصص خوب توی بیمارستان نور رو بهش میدم و به دلم وعده شروع زندگی مشترک رو، که سال دیگر سفره هفت سین رو خونه خودت میچینی، روز قبل عید میری باغ گل و سنبل میخری که روزهای شادی منتظرمونن اگه خدا بخواد.

الان هم باید بلند شوم و برنامه امروز رو مکتوب و شروع کنم.

راستی باید بیایم و خلاصه کتاب صد سال تنهایی را بنویسم ولی چطور خلاصه کتابی با آن همه شخصیت که نام همه آنها آئورلیانو ست را بنویسم؟

 

  • مریم ...