وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

#اثر مرکب

سوایشرتم رو میپوشمو میام  میشینم تو کافه کنار پنجره، همئنجایی که همیشه به ماشینای در حال حرکت نگاه میکنمو فکر میکنم.
به تمایلم برای سفارش لاته غلبه میکنم، قیمتش شده سیزده هزار تومن و حالا دیگه یه نوشیدنیِ لوکسه،روی لیوان چای سبزم آب جوش میزیزم و چند تا چوب دارچین و سه تا غنچه گل سرخ...
از این روزها اگر بخواهم بگویم روزها خوب میگذرند شکر خدا، با چندتا از دوستانم میخواهیم یک نمایشگاه کوچک آبرنگ راه بیاندازیم، کوتاه و کوچک و ابتدایی است، یک گروه راه انداخه ایم پنج شش نفره و همدیگر رو تشویق میکنیم که کم نیاریم و جا نزنیم، گل قاشقی که قبل تعطیلات توی آب گذاشتم ریشه داده، باید توی نور بگیریش تا اون سه ریشه ی خیلی کوچک که دلم را برده ببینی، انتهای برگهای ساکولنت برای ریشه دادند هنوز پینه نبسته اند و برگهای سانسوریا آماده اند که توی آب قرار بگیرند، کتاب اثر مرکب تمام شده و من دارم کتاب خوب دیگری از استاد دولت آبادی میخوانم " آوسنه بابا سبحان"] همسرم در حال مطالعه ی " نون نوشتن" از همین نویسنده است.
روزها هم که به کار میگذرند و عصرها به کباب کردن بلال از شهرستان رسیده و غبارپاشی به گلها و پخش موسیقی برایشان، گلهایم صدای استاد شجریان را دوست دارند اگر بدانید حسن یوسفهایم بعد شنیدن صدای استاد چه حالی میشوند؟
خلاصه که زندگی با این چیزها و حتی فشارهایش در گذر است، با سفرهای زیاد همسرم، با اضافه کاریهایش، با خرج سنگینش، با فکر جهاز و عروسی و نقل مکان، چک کردن ته حساب در آخر برج و....باز با نقاشی و گل و دل دان به آفتاب اول صبح و شکرگزاری در دفترچه شکرگزاری و ذوقِ باران و...
و من، گاهی خسته و همیشه شاد و راضی و شاکرم...
باورتون میشه اومدم که خلاصه ی کتاب اثر مرکب رو بنویسم و اینها رو نوشتم؟؟؟
نام کتاب: اثر مرکب
نویسنده: دارن هاردی
مترجمان: لطیف احمدپور،میلاد حیدری
اثر مرکب یک کتاب انگیزشی است که تلاش میکند راه موفقیت را برای رسیدن به هدف به شما یاد بدهد، تفاوت اصلی اش با دیگر کتابها در این است که از شما برای رسیدن به هدف تلاش زیاد و شب و روز کار کردن و مطالعه نمیخواهد، برعکس به شما آموزش میدهد که هدفتان را پیدا کنید برایش برنامه ریزی کنید و آرام و آهسته و پیوسته به سمتش قدم بردارید.
اصلی ترین اصل اثر مرکب در ثبات است، که چگونه حرکتهای کوچک روزانه با هم جمع میشوند و در دراز مدت مرکب شده و یک نتیجه بزرگ در جهت مثبت یا منفی _ بسته به استفاده شما از آن_ خلق میکنند.
برای مثال اگر شما به طور مداوم و منظم روزی نیم ساعت به مطالعه زبان بپردازید یک سال بعد و شاید چند سال بعد به نتیجه دلخواه خود میرسید مشروط بر اینکه اینکار رو با نظم و پیوسته دنبال کنید.
مطالعه نیم ساعت زبان یا هر چیز دیگری سخت است؟ قطعا نه ولی مطالعه نکردن هم سخت نیست، کوچکی اش میتواند شما را فریب دهد اینجا همانجایی است که نباید اجازه دهیم اثر مرکب علیه ما رفتار کند.
قسمت قشنگ داستان آنجایی است که بعد از چند ماه این رفتار منظم برای شما عادت میشود، انجام عادت سخت است؟ نه، ترک کردن آن چطور؟ خیلی.
پس باید رفتارهای خوب و در راستای هدفمان را تبدیل به عادتهای مثبت کنیم.
برای من نمونه اش در نقاشی کشیدنهای صبحای زودم  است، من هر روز صبح زود بیدار میشوم، یک ساعت نقاشی میکشم، نیم ساعت مطالعه میکنم و بعد راهی میشوم.
اینکار برای من به قدری عادت شده که چند روز پیش بدون اینکه ساعت آلارم دهد با گلو درد شدید از خواب بیدار شدم و پشت میز تحریرم نشستم، حالم انقدر بد بود که حس میکردم نفسم بالا نمیاد ولی طبق عادت هر روزه همانجا نشستم و شروع به کار کردم.
البته این عادت یک روزه و یک هفته یا یک ماهه ایجاد نشده، یادم هست که یکروزی به خودم قول دادم که زندگی کارمندی آرزوهایم را ندزدد که از زمان مطالعه ام راضی نبودمو این برنامه رو ریختم اون زمان شاید یکسال پیش بوده، راستش هیچ یادم نیست ولی مرکب شده و تاثیر خودش را گذاشته...
خلاصه که خلاصه نویسی اش در این وبلاگ نمیگنجد و حق مطلب را ادا نمیکند کتاب را بخرید" اصرار دارم که بخرید و همیشه داشته باشیدش" با دقت بخوانید هایلایت کنید و نت بردارید و منتظر نتایج شگفت انگیز بمانید.
من هم منتظرم...
...
یک دوست مجازی یک طرفه در اینستاگرام دارم به نام نسیم، نوشته هایش را دوست دارم و تلاشش را تحسین میکنم، تازگیها مطالبش را در سایت مینویسد، نوشته هایش خوب و کاربردی است و قسمت قشنگترش این است که به تازگی شروع به نوشتن در سایت کرده و دنبال کردن قدم به قدمش خالی از لطف نیست.
آدرسش را میگذارم شاید شما هم دوستش داشته باشید.




  • مریم ...
  • ۳
  • ۰
امروز _بابت بحث و قهر دیشب- پیام داده که:
غصه نخور، همه چی خوب میشه
جواب دادم که:
همه چی خوبه
همه چی تویی
تو خوبی
میخوامت لعنتی...
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

جنگل نوروژی

نام نویسنده: هاروکی موراکامی

مترجم: فرشته افسری


جنگل نوروژی، کتابی که هاروکی موراکامی را به دنیا شناساند، داستان زندگی و دوران دانشجویی پسری به نام واتانابه میباشد.

واتانابه با پخش موسیقی جنگل نوروژی در هواپیما به بیست سال گذشته پرت شده و از هجده سالگی اش میگوید، از روزهایی که صمیمی ترین دوستش کیزوکی خودکشی میکند و او برای فرار از خاطراتش به توکیو میرود.

بعدتر با دیدار اتفاقی نااُکو -دوست دختر سابق کیزوکی -و تداوم ارتباط به او دل میبندد، دختری که اواسط داستان برای مشکل شدید روحی و گوشه گیری بیش از حدش در یک بیمارستان روانی خاص بستری میشود، درست زمانی که واتانابه و نااُکو از طریق نامه و ملاقاتهای گهگاهی بیشتر به هم دل بسته اند و امید به بهبودی نااُکو دارند، میدوری وارد زندگی واتانابه میشود، دختری شاد، عجیب و بی خیال...که درس تاریخ را با او دارد و آنها گاهی بعد از کلاس تا شروع کلاس بعدی با هم قهوه مینوشند...

به جرات میتوانم بگویم آن صحنه ای که میدوری و واتانابه روی تراس کوچک کتاب فروشی پدری میدوری نشسته اند، نوشیدنی مینوشند و میدوری گیتار میزند و به آتش سوزی خانه روبه رو نگاه میکنند قشنگ ترین قسمت داستان است.

- میتوانید اوج رمانتیک بودن داستان را اینجا ببینید- تصور کنیدخانه ای یکی دو کوچه بالاتر میسوزد،خیابانهای اطراف را هیاهو گرفته و ماشین های آتشنشانی با سر و صدا وارد محوطه میشوند، میدوری به واتانابه لم داده است مینوشد و گیتار میزند و آنها بدون هیچ حرفی از تراسی که از ساختمانهای اطراف بالاتر است به آتش سوزی و دود نگاه میکنند.-

با گذشت زمان واتانابه به میدوری علاقمند میشود، نااُکو برای درمانهای جدی تر در بیمارستان حرفه ای تری بستری میشود و تلاش میکند که بهبود یابد تا بتواند با واتانابه زندگی کند...

و واتانابه بین دو عشق سردرگم است...

....

واتانابه با خودکشی نااُکو به افسردگی میرسد با همه علاقه ای که به میدوری دارد نمیتواند خودش را قانع کند که حالا وقت زندگی با میدوری است که میدوری را رها کرده و یک ماه به مسافرتهای مختلف رفته و آوارگیها  میکشد و شبها تا صبح گریه میکند...

بعد از بازگشت به توکیو، واتانابه با کمک ریو_معلم موسیقی نااُکو_ به زندگی برمیگردد، مسیر درست را پیدا میکند و قانع میشود که خودکشی نااُکو تصمیم شخصی او و بدون ربط به خودش بوده است...

...

به میدوری زنگ زدم: 

«باید باهات حرف بزنم، یه عالمه حرف دارم که بهت بگم، یه عالمه حرفِ دوتایی....تمام چیزی که من از این دنیا میخوام توئی...میخوام ببینمت و باهات حرف بزنم، میخوام همه چیز رو از نو شروع کنیم»

میدوری مدتی طولانی هیچ نگفت و سکوت کرد. سکوتی همچون صدای مبهم بارش باران بر چمنهای تازه هرس شده. سرم را به شیشه تکیه دادم و گوشی به دست منتظر ماندم. میدوری با صدایی آرام سکوت طولانی راشکست:

« الان کجایی؟»

...

و پایان.

...

پ ن : این کتاب را همسرم از اصفهان برایم سوغات َآورد، خوشحالم که چنین هدیه باارزشی را دریافت کردم و از خواندنش کلی کیف کردم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
پرده اتاق رو میکشم نور اول صبح از پنجره اتاق آبی خودشو پهن میکنه رو فرش لاکی قرمز
گلهام رو یکی یکی میزارم تو نور...
اوایل فقط پتوسها بودند، بعدتر حسن یوسفها، حالا دستم کمی جرات پیدا کرده، حالا اتاق یک قلمه گندمی هم دارد...
میگم تا شما یکم زیر آفتاب کیف کنید من به کارهام برسم؟؟؟ بعد وسایل کلاسم رو آماده میکنم، صبحانه میخورم و شیر میجوشونم... 
حالا هم اومدم نشستم کف آشپزخونه رو به روی پنجره بزرگش که من همیشه ازش زل میزنم به خونه های روبه رو، به بندهای رخت آویزون، گلهای قشنگ یکی از همسایه های با سلیقه بلوک رو به رویی و به کولرها...
دلم برای این خونه تنگ میشه، وقتی که فکر میکنم آخرین پاییز این خونه اس، خونه ای که مرهم تنهاییها و دلدادگیها و عاشقیام بوده
برای همه روزای دلتنگی که رفتم خودم رو چسبوندم به شیشه تراس و زل زدم به برج، برای همه اون وقتهایی که پنجره بزرگ اتاق رو باز کردم تکیه دادم به چهارچوبش، آیه الکرسی خوندمو فوت کردم تو مسیر هواپیماها و اشکام سرازیر شد، همه وقتایی که با بابا قهر کردم و رفتم تو اتاقم، روزایی که پریزاد رو بردم پارک بلوک پشتی و شبهایی که شام بردیم میدون بالایی...
برای همه اونوقتهایی که همسرم بی هوا پیام داد که مریم چرا چراغ اتاقت خاموشه؟ برای همه وقتهایی که تند تند مانتو پوشیدمو تا برسم بهش، که ناب ترین و صادقانه ترین دردو دلهامون برای همون وقتایی بوده که روی صندلایی پارک  خلوته تو دل تاریکی نشستیم...
حالا هم که مینویسم بغض دارم...لعنتی دلم برای بدو بدو پسرهای طبقه بالایی و تذکرهایی که به مادرشان دادم و افاقه نکرد هم تنگ میشه...
برای همین حالا که علیرضا قربانی میخواد ، لباس نوزاد همسایه روبه رویی تو باد تکون میخوره و صدای کلاغها یادم میاره پاییز رو
...
دار و ندار منُ دل، سوخته در آتشُ درد
آه که آوارِ جنون با من دیوانه چه کرد
دارُ ندار من و دل رفته به تاراج جنون
آینه ی باور من خفته به خاکسترُ خون...

...
راستش نیامدم اینها رو بنویسم میخواستم از دیشب بنویسم، از دیشب که لب تاپ رو باز کردم ولی خستگی مجال نوشتنم نداد، خواستم یک خطی در کانال بنویسم، بنویسم خسته ام و اظطراب دارم دعایم کنید ولی نتوانستم در پاها و کمرم درد داشتم و دستهایم حس نداشتند...
به همسرم زنگ زدم که صدای مهربان قشنگ خسته اش آرامم کند به خودم قول داده بودم اضطرابم را مثل نیش در تن و جان عزیزش نریزم...
پرسیدم چیکار میکنی؟
- حساب کتاب
( آه عزیز طفلکی تنهای من که دلتنگی  و تنهایی ات دارد مرا دیوانه میکند که دلتنگی و تنهایی ات باران شد و بارید)
...
ولی همان دیشب هم به خودم قول دادم که محکمتر باشم که با خودم گفتم  وا دادی مریم؟؟؟؟ از کی تا حالا؟؟؟؟ مگه تو بلدی وا بدی؟ بلدی کم بیاری؟؟؟؟
نه بلدم و نه میخوام که یادش بگیرم و نه میخوام که زانوی غم بغل بگیرم و نه میخوام که از شرایط بد اقتصادی حرف بزنم و نه از شرایط سختی که توش گیر کردیم و فقط همسرم به تنهایی و بی وقفه دارد برایش تلاش میکند، تلاشی که نتیجه میدهد ولی هر بار یک تار مویش را سفید میکند و چین پیشانی اش را عمیق تر...
میخواهم که به عشقمان بچسبم و به هدفهایمان،  میخواهم پاشم گُلگُلی ترین مانتویم را بپوشم و برای رسیدن به همه آنچه میخواهم(میخواهیم) خودم دستم را روی زانویم بگذارم و بلند شوم...
بسم ا...

...




  • مریم ...