وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خلاصه نویسی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

#مسخ

مسخ اثر فرانتس کافکا نویسنده آلمانی زبان به زندگی گِرِه گوآر که شاگرد بازرگانی است و همه تلاشش را میکند که خانواده اش در آسایش و رفاه نسبی زندگی کنند و خواهر هفده ساله اش گَرِت را به مدرسه موسیقی بفرستد میپردازد و داستان از جای شروع میشود که گِرِه گوآر از خواب بیدار میشود تا خود را برای سفر کاری جدید به قطار برساند که متوجه میشود که جای دست و پا صورت انسانی شاخک و دست و پاهای نازک و شکم سفت و بال دارد.

نویسنده هرگز اشاره نمیکند که گِرِه گوآر به چه حشره­ای تبدیل شده است ولی از توصیفات آن برمی آید که به یک سوسک تقریبا بزرگ تبدیل شده است و این خط کلی داستان است.

سایر جزییات به واکنشهای پدر و مادر و خواهرش میپردازد و سختیهایی که متحمل میشوند و ترسهایی که تجربه میکنند و دقت و وسواسی که گرت برای نگهداری از برادرش به خرج میدهد و اتاقش را تمیز میکند و سعی میکند زباله هایی را به عنوان غذا در اختیارش قرار دهد که به دهانش مزه کند ولی کم کم او هم خسته میشود و آن موجودی که زمانی برادرشان بوده به فراموشی سپرده میشود و اتاقش به انباری تبدیل شده و هر زباله ای آذوقه اش...

در نهایت هم وقتی خانواده میپذیرد که این موجود برادرشان نیست و تصمیم میگیرند که او را رها کنند گِرِه گوآر در حالیکه لب پنجره اتاقش نشسته و چشم به منظره بیرون دارد میمیرد.

داستان با رفتن گرت و پدر و مادرش به شهربازی فردای مرگ گِرِه گوآر درحالیکه پدر و مادر تازه زیبایی دختر به چشمشان آمده و  فکر میکنند کم کم باید برایش همسر مناسبی دست و پا کنند پایان میپذیرد.

...

به نظر می آید که هدف نویسنده چیزی بیش از تبدیل انسان به حشره صرف داشتن چنین ایده ای برای خط داستانش بوده شاید میخواسته به تناسخ اشاره کند یا هر چیز دیگری من متوجه آن نشدم و کتاب را صرف مشهور بودنش خواندم...

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

# صد سال تنهایی

با یک ماگ شیر گرم میام و میشینم تو اتاق، پایین تخت و لپ تاپ رو روشن میکنم، دوست دارم از الانم بنویسم از روزهای عزیز و عجیب سی و یک سالگی...

از امروزم که شیفت کاریم بود و من ماسک به صورت مسیر کوتاه خونه تا شرکت رو پیاده طی کردم، از روزهای ضدعفونی کردن هزارباره تمامی وسایل شرکت، از دلتنگی برای دوست میز سمت راستی و سمت چپی که هیچ کدوم نبودند، از صدای اسپری کردن الکل که هر جای خونه یا شرکت که باشی شنیده میشه از حرص خوردن از دست بعضی از همکارام، و بالاخره از الان، اون لحظه ای که هزار بار از دیشب تصورش کردم، عصر دلپذیری که میرسی خونه کارهای ضدعفونی و استحمام تموم میشه و با موهای تمیز خشک شده دل میدی به زندگی دومت، به عشق به نوشتن به نقاشی و به کتاب...

دارم سه تا کتاب دکامرون، جز از کل و برادران کاراماوف رو همزمان میخونم و به جرات برادران کارامازوف هرچند که در ابتدای اون هستم ولی یکی از بهترینهایی هست که دست گرفتم.

گهگاهی هم آبرنگ کار میکنم یا طرحهای ساده میکشمو با مدادرنگی رنگشون میکنمو پادکست گوش میدم و مدیتیشن میکنم، راستش اسم درستش مدیتیشن نیست اسمش تمرین تنفس هست که به خواست مشاورم برای کنترل اضطرابم انجام میدم، چراغ ها رو خاموش میکنم و شمع روشن میکنم و نیم ساعت تمرین تنفس میکنم- در این تمرین شما باید هفت ثانیه دم بگیرید دو ثانیه نفس رو در سینه حبس کنید و هشت ثانیه بازدم (728)، - تمرینی که من با چیدن شمع و پخش یک آهنگ ملایم حالت مدیتیشن بهش دادم.

بگذریم اومدم خلاصه داستان صد سال تنهایی رو بنویسم.(هشدار: مطالعه خلاصه کتاب پیشنهاد نمیشود لطفا اصل کتاب را بخوانید)

خب صد سال تنهایی نوشته گابرییل گارسیا مارکز که به زندگی بوئندیاها در شش نسل میپردازد از بهترین هایی بود که خواندم، کتابی که در آن تخیل به گونه ای شیرین در آن استفاده شده و کتاب رو تبدیل به  یک افسانه دلنشین و بدون هیچ پیچیدیگی فلسفی کرده. کتابی که در آن انقدر راحت زنده ها با مرده ها سخن میگویند و پرواز رِمِدیوس خوشگله با ملافه ها آنقدر عادی تعریف میشود که انگار حوادثی هستند که هر روز با آنها سر و کار داریم.

همانطور که گفتم داستان به زندگی بوئِندیاها میپردازد که در راس آنها خوزه آرکادیو و همسرش اُرسُلا قراردارد که بعد از ازدواج و قتل مردی که به حاشیه های ناشی از عدم همخوابگی اورسلا با خوزه آرکادیو  به دلیل ترس ارسلا برای به دنیا آوردن فرزندانی با دم خوک به دلیل فامیل بودنشان دامن میزد از شهر محل سکونت خود برای رهایی از دیدن روح آن مرد کشته شده همراه عده ای از دوستان و آشنایان خود به ماکوندو مهاجرت میکنند و در واقع ماکوندو را پایه ریزی میکنند و صاحب سه فرزند به نام خوزه آرکادیو دوم، آئورلیانو و بعدها هم دختری به نام آمارانتا میشوند.

داستان از از جایی آغاز میگردد که سرهنگ آئورلیانو (فرزند دوم خانواده) در پای چوبه دار(البته در پای دیوار تیرانداری) به یاد کودکی اش میفتند به یاد آن زمانهایی که همراه پدرش به سراغ کولی های دوره گرد میرفته و آنها هر بار چیزی شگفت برای ارائه داشتند چیزی که هر بار ذهن خوزه آرکادئو پدر را به سمت یک ایده جدید میبرد ایده ای که برای آن وقت و انرژی بیشماری میگذاشت و در نهایت هم با شکست مواجه میشد. پروژه هایی که شکست مکرر آنها ارسلا را قانع میکند تا برای امر معاش به درست کردن آبنباتهایی با شکل حیوانات بپردازذ.

کتاب به بررسی تک تک شخصیتهایی که معرفی میکند از زمان تولد تا مرگ میپردازد و به نظرم این یکی از شگفتی های کتاب است چرا که چطور میشود این همه شخصیت خلق کرد و بعد با جزییات طوری به آنها پرداخت که نه تنها مخاطب را خسته نکند بلکه برای او کشش بالایی هم  داشته باشد طوریکه واقعا شخصیت اول داستان رو تشخیص ندهی و سرنوشت تک تک افراد کتاب مهم تلقی شود.

راستش نمیدونم تا چه حد در نوشتن خلاصه این کتاب موفق خواهم بود چطور میتونم از رقابت عشقی آمارانتا و ربکا بنویسم یا از هفده فرزند سرهنگ آِورلیانو که 16 تای آنها در یک شب کشته میشوند ولی تا آنجایی که بتوانم سعی خودم رو میکنم و البته قبل از همه اینها مصرانه و جدی پیشنهاد میدهم که مطالعه اش کنید، البته نوار هم چند نسخه صوتی از اون رو داره که نظرات خیلی خوبی برای فایلهای صوتی اون گذاشته شده...

بگذریم داشتم میگفتم کتاب از یادآوری خاطرات سرهنگ آِورلیانو شروع میشود درست از خاطراتی که پدرشان دست او و برادرش را میگرفته تا جدیدترین اکتشافات را از کولی معروف میانسالی به نام مِلکیادِس بگیرد و همه انرژی و پول خود را صرف اکتشافات بی پایه و اساسی بکند که عمرش را هدر و ارسلا را حرص بدهد مثلا با دیدن یک تکه یخ برای اولین بار به فکر تولید یخ بیفتد کاری که البته نوه هایش بعدها به آن جامعه عمل پوشاندند.

ملکیادس، کولی مورد علاقه خوزه آرکادیو پدر در سالهای پیری در خانه بوئندیاها ساکن میشود و به نوشتن کتاب رمزی میپردازد که رمزگشایی آنها در سالهای بعد تنها سرگرمی آئورلیانو سوم(که بعدها به او میپردازیم) میگردد.

خب داستان را از پسر اول ادامه میدهیم پسری که کمی گیج به نظر میرسیده و در دوران نوجوانی با زنی فالگیر به نام پیلار ترنرا همخوابه میشود و وقتی که خبر حاملگی او را میشنود همراه با کولی ها برای سالها از ماکاندو میرود و ارسلا بعد از ماهها تلاش برای پیدا کردن پسر بزرگترش دست از این تلاش برمیدارد و به بزرگ کردن پسر او میپردازد.

حالا که داریم در مورد پیلار حرف میزنیم باید بگم که او بعد ها از سرهنگ آئورلیانا هم صاحب فرزندی میشود و آغوشش همیشه به روی این خانواده و خانه اش برای کامیابی دختران و پسران جوان این خانواده باز بوده است.

سرهنگ آئورلیانو در دوره جنگ آزادیخواهان با سلطنت طلبها به جرگه آزادیخواهان میپیوندد و با جودیکه در همه سی و چند جنگی که در طی سالها داشته و سرگردانی همیشگی اش و حتی تا رفتن تا پای چوبه دار  در یک صبح زود در پای درختی در حالیکه در حال  ......بوده به مرگ طبیعی میمیرد. او که پس از مرگ همسرش در دوران جنگ در طی سالهای دور از خانه با زنهای زیادی همخوابه شده بود صاحب هفده فرزند میشود هفده فرزندی که نام همه آنها را آئورلیانا میگذارند پسرانی که یکی یکی سر از خانه بوئندیاها سر درمیآورند و آرسلا و آمارانتا نام آنها را همراه با نام مادرشان در دفترچه ای یادداشت میکند.

یکی از اتفاقات عجیب و بی نظیر داستان حضور دخترکی به نام ربکا در خانه آنهاست، ربکا که البته این اسم را اورسلا از روی اسم مادرش روی او میگذارد توسط گروه کولی ها به این خانواده واگذار میشود با توضیح کوتاهی از آنها که پدر و مادرش از اقوام دورشان هستند و به تازگی مرده اند و دختر را برای تحت سرپرستی قرار گرفتن نزد آنان فرستاده اند.

ارسلا هر چند که نتوانست این اقوام دور را به خاطر آورد ولی ربکا را همراه با صندوقی که خاکستر پدر و مادرش در آن بود پذیرفت، دختری که رو صندلی متحرک همراهش مینشست دائما انگشتش را میمکید و یواشکی خاک باغچه میخورد.

رقابت عشقی آمارانتا و ربکا در سالهای نوجوانی بر سر جوانی ایتالیایی به نام پیتروکرسپی که بعد از خرید پیانو توسط اورسلا برای تنظیم و آموزش رقص به آن خانه میآید از بهترین قسمتهای داستان است.

آمارانتا و ربکا هر دو به جوان ایتالیایی دل میبندند و جوان به ربکا ، و آمارانتا تمام تلاشش رو میکند تا مانع ازدواج این دو نفر گردد، مرگ همسرسرهنگ آئورلیانو موجب میگردد که این عروسی حداقل برای یک سال به تاخیر بییفتد و آمارانتا که مرگ همسر محبوب برادرش که دختربچه ای بیش نبوده و همزمان با رسیدگی به کارهای خانه و پدرشوهرش که آن زمان برای جلوگیری از کارهای احمقانه ای که میکرده به درخت بسته شده بوده عروسک بازی هم میکرده را ناشی از دعاهای خودش میداند و برای همیشه به دستش روبان مشکی میبندد.

تاخیرهای پیاپی عروسی پیترو کرسپی و ربکا تا جایی به طول می انجامد که خوزه آرکادیو دوم (پسر اول خانواده) همراه با کولیها در شکل و شمایل دزدان دریایی به خانواده برمیگردد. در همان نگاه اول هم ربکا، نامزد خودش را در مقابل خوزه آرکادیو دوم که جوانی غول اسا بوده فقط یک جوجهضعیف میبیند و در همان شبهای اول هم با این برادر ناتنی هم خوابه میشود، ازدواج ربکا و خوزه آرکادیو دوم اورسلا را به شدت میرنجاند و از اینکه آنها به قوانین خانوادکی پایبند نبوده اند آنها را از خانه طرد کرده و آنها نیز در کلبه ای در حاشیه قبرستان زندگی خود را شروع میکنند زندگی که در آن صدای عشق بازی مکررشان در طول روز و صدای خرو پف و نفسهای بلند خوزه در طول شب دائما آهمسایه ها را میآزرده.

از زندگی خوزه آرکادیو دوم و ربکا همین را بگوبم که خوزه آرکادیو دوم با گرفتن زمینهای مردم به زور و مجبور کردن آنها به زدن سند با این بهانه که ماکوندو را آنها پایه ریزی کرده اند ثروتمند میشود و خانه ای زیبا در مرکز شهر بنا میکند و شبی هم در همان خانه به ضرب گلوله کشته شده و رد خونش خودش را تا زیر پاهای اورسالا میکشاند و ربکا بعد از آن گوشه نشین شده و هرگز در عموم جز برای یکبار دیده نمیشود.

قلب پیترو کرسپی با این کار ربکا میشکند جلوی پای اورسلا زانو میزند و چون بچه ها میگرید ولی نمنمک توجهش به آمارانتا که آرام در گوشه ای از حیاط مینشسته و گلدوزی میکرده جلب میشود، آمارانتا برای درخواست ازدواج پیترو بسیار صبر میکند ولی بعد از این درخواست به او پاسخ منفی میدهدو پیترو بعد از تلاشهای ناموفقش برای جلب نظر آمارانتا در اسباب بازی فروشی لوکسش که وسایل آنرا از ایتالیا میآورده خودکشی میکند. آمارانتا بعد از پیتروکرسپی به دیگان خواستگارانش هم جواب منفی میدهد و هر چند عشق بازی های کوچکی با یکی از برادرزاده هایش که فرزند پیلاترنرا بوده و آمارانتا او را بزرگ میکرده داشته ولی تا زمانی که مرگ به سراغش می آید و از او میخواهد که کفنش را بدوزد و روزی که دوختن کفن تمام میشود برای گرفتن جانش به سراغ او خواهد آمد روبان مشکی اش را به نشان عزا و باکرگی دور دستش نگه میدارد.

داستان با سرنوشت نسل ششم خانواده پایان میابد آنجایی که آئورلیانا سوم و آمارانتا اورسلا-آمارانتا اورسلا یک نام و متعلق به یک فرد است- (از نسل ششم خانواده) در حالیکه خاله و خواهرزاده بوده اند و با وجود شوهردار بودن آمارانتا اورسلا به هم دل میبازند و فرزندی با دم خوک به دنیا میآورند.

فرزندی که موجب خونریزی شدید مادرش و مرگ وی میشود. و آئورلیانا سوم فرزند دم خوکی اش را همراه با زن مرده اش با حال تاسف و گریه دور شهر میچرخانده و در نهایت به منزل اجدادی خودش برمیگردد همان خانه ای که تمام نسلهای بوئندیا در آن زیسته بودند .

آئورلیانا سوم در حالیکه روی صندلی گهواره ای روی ایوان نشسته میبیند که مورچه های سرخ که از خیلی پیشتر به جان خانه افتاده بوده اند فرزندش را با خودشان میبرند و او بی که بتواند و یا حتی بخواهد فرزندش را نجات دهد به سمت اتاق ملکیادس کشیده میشود و بالاخره راز نوشته های او را میفهمد " اولین آنها به درخت بسته میشود و آخرین آنها خوراک مورچه ها میگردد"

در همین لحظه طوفان سهمگینی در میگیرد و ماکوندو را برای ابد نابود میکند طوریکه انگار هرگز وجود نداشته است.

...

دوستانی که محبت کردند و این حجم از نوشته رو خوندند باید من رو ببخشند که من بعضی از قسمتها مثلا نوشته ام یکی از اعضا یا نسلهای خانواده دلیلش این هست که به دلیل نسبتهای تو دو تو و اسامی شبیه من الان نسبت دقیق را به خاطر نمی آورم و کتاب را هم در دسترس ندارم، پرواضحه که من از اکثر شخصیتها فاکتور گرفتم  شخصیتهایی که مفصلا در کتاب به آنها پرداخته شده شخصیتهایی که زندگی و مرگ شگفت انگیزی دارند بنابراین همچنان پیشنهاد میشود که کتاب مطالعه گردد.

و دیگر اینکه من رو بابت اشتباهات نگارشی و دستوری موجود ببخشید راستش رو بخواهید خودم هم حوصله ام نمیگیره چنین متنی رو بخونم.

 

 

 

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

#روزنامه نویس

"روزنامه نویس" دومین کتابی هست که من از "جعفر مدرس صادقی " خوندم، اولین کتاب "خاطرات اردیبهشت " بود، کتابی که یار آنوقتها که همسرم نبود هر شب یک فصلش رو برام میخوند و من از پشت خطوط تلفن غرق تصویرسازی و لذت میشدم.

هنوز صدای قشنگش تو گوشمه که که یهو وسط کتاب بهم میگفت مریم میدونی در مورد کدوم خیابون حرف میزنه و بعد از نه گفتن من میگفت "اااا چطور یادت نمیاد هفته پیش اونجا بودیم"

کتاب " روزنامه نویس" رو به اعتبار اسم "جعفر مدرس صادقی " برداشتم کتاب خوبی که بود ولی تجربه خاطرات اردیبهشت توقع من رو خیلی بالا برده بود که تو این کتاب ارضا نشد.

کتاب به روایت زندگی دو شخصیت اصلی میپردازد " بهمن و مینو" که بچه محل هستند و داستان را دوست مشترکی روایت میکند که تا تا پایان داستان نامش را نمیدانیم.

داستان از آنجایی شروع میشود که خانمهای محل طبق عادت سالیان دورشان در ورودی ساختمانها دور هم جمع شدند و صحبت میکنند که ناگهان میبینند که زنی ویلچر مادر مینو را هل میدهد و به آنها نزدیک میشود، اول فکر میکنند که پرستار مادرش است ولی با دیدن مینو که بعد از سالها از آلمان برگشته بهت زده میشوند.

...

بهمن پسری که با مادرش زندگی میکند و پدرش را سالها پیش از دست داده است، کار مشخصی ندارد و به طرز عجیبی به روزنامه نگاری علاقه دارد.

 داستان هم به علاقه بهمن به روزنامه نگاری و وقایع زندگی مینو میپردازد که به زندگی بهمن گره خورده و نخورده...

بهمن به روزنامه نگاری علاقه ای عجیب دارد و دائما مشغول تهیه روزنامه است، تهیه روزنامه برای محل و نه حرفه ای و در سطح گستره، چیزی بیشتر شبیه بازی تا کار حرفه ای که بشود از آن درآمدی داشت در حد اینکه عروسی کی با کی است تیم فوتبال محل با کدام تیم مسابقه دارد نتیجه اش چه شده برنامه های مذهبی محل و...همه کارها را هم خودش میکرد مگر یادداشت سردبیر که راوی داستان -که او هم بچه محل و دوست مشترک بهمن و مینو است-انجام میداد و پخش کردن روزنامه ها بین خانه های محل که مینو انجام میداد و پولی هم برای چاپ روزنامه ها و سینما و گردش خودش با بهمن به دست میآورد...

با وجودیکه مینو فقط وظیفه ارسال گهگاهی روزنامه را به همسایه ها را داشت تمام روز را به بهانه تهیه روزنامه و مطلب با بهمن و در اتاق او میگدراند و گاهی هم شام را میماند و با مادر بهمن سر یک میز مینشینند و شام میخورند.

نه اشتباه نکنید با خانواده هایی روشن فکر و آزاد روبه رو نیستیم، مینو پدری سختگیر دارد که ابدا از ارتباط دخترش با بهمن اطلاع ندارد و همه زورش را میزند تا دختر پشت کنکوری اش بالاخره در دانشگاهی قبول شود مادر بهمن و مادر مینو هم ابدا این رابطه را به روی خود نمیآورند." چیزی که تو داستان به طرز عجیبی توی چشم میزنه اینه که با وجوودیکه بهمن و مینو از صبح تا شب رو با هم میگذرانند ولی هیچ رابطه عاشقانه ای از متن دریافت نمیشود در حدیکه وقتی مادر مینو میبیند که آنها گاهی در را در اتاق به روی خود میبندند و میگویند میخواهند روی روزنامه کار کنند حقیقتا باورم میشود که میخواهند روی روزنامه کار کنند."

تا اینکه پدر مینو چند باری آنها را با هم در محوطه میبیند و به مینو تذکر میدهد و با بی توجهی مینو روبه رو میشود ولی آنجایی از کوره در میرود و مینو را در خانه زندانی میکند و همه چیز را گردن بهمن میاندازد و به او و مادرش زنگ میزند و آنها را حسابی تهدید میکند که مینو برای بار دوم در کنکور رد میشود.

سه ماه پس از غیبت مینو و حبسش در خانه، بهمن همراه مادرش به خواستگاری مینو میرود بدون آنکه حتی به این کار اعتقادی داشته باشد، علیرغم برخورد مناسب پدر مینو، بهمن از پدر مینو پاسخ منفی دریافت میکند. درواقع پاسخی دریافت نمیکند فقط در سکوت کامل مینو تاکید پدرش بر ادامه تحصیل مینو را میشنود و دیگر از مینو خبری نمیشود تا روزی که مادر مینو به همسایه ها خبر پذیرش مینو را از دانشگاه هامبورگ اعلام میکند.

...

کتاب از بازگشت مینو شروع میشود از آنجایی که زنان همسایه میبینند که آنکس که ویلچر مادر مینو را هل میدهد و میاید خود مینو است که به خاطر بیماری مادرش و هولهولکی بعد از دوازده سال برگشته است.

مینو، بهمن را که همچون گذشته کار خاصی نمیکرده و از حقوق پدر خدابیامرزش همراه با مادر روزگار میگذراند دوباره به صرافت روزنامه نویسی میاندازد، روزنامه هایی که چون گذشته هفته ای یکبار چاپ میشدند و مینو آنها را پشت درب خانه همسایه ها میانداخت، روزنامه نگاری جدید چندان دوام نیاورد همسایه ها هم از اینکه هفته ای یکبار یا هر دو یا سه هفته یکبار روزنامه ای رو پشت درب خانه هایشان ندیدند جا نخوردند چراکه روزنامه های جدید چندان طرفداری نداشتند.

کمی بعدتر بهمن غیبش میزند، هر چه همسایه ها سراغش را از مادرش میگیرند فقط به گفتن اینکه خبری ندارد اکتفا میکند و مینو براق به دیگران جواب میدهد چرا او باید از بهمن خبر داشته باشد.

تا روزی که مادر بهمن کارت عروسی مینو را به بهمن میدهد و میگوید که از محل فقط آنها دعوت شده اند که خیلی زشت است که نروند-مخصوصا که مادر بهمن و پدر مینو بعد از مرگ مادرش با هم حسابی بُر خورده اند و صمیمی شده اند-

خلاصه که بهمن با بی تفاوتی و بی انگیزگی که در کل داستان از شخصیت او برداشت میشود به اصرار مادرش یکی از کت و شلوارهای قدیمی پدرش را میپوشد، ماشین قدیمی پدرش را روشن میکند، دسته گلی میخرد که بوی بد میداده و یادش میرود که اسمشان را رویش بنویسند و راهی مراسم ازدواج مینو با پسرعمویش میشود.

همان پسرعموی ثروتمندی که در لواسان خانه دارد و دلداده قدیمی مینوست و ارتباطش را از وقتی که مینو به آلمان رفته با او شکل داده و مینو بعد از بهانه های واهی فراوان و عقب انداختنهای مکرر عروسی اش که معلوم نبوده چرا اینکار را میکند بالاخره به او جواب مثبت میدهد.

راوی با جزییات به عروسی مینو با پسرعمویش میپردازد که سالن پذیرایی شیک ولی حسابی گرم بوده، که بهمن از آن همه گرما خسته میشود و به حیاط پناه میبرد که وقت شام عروس و داماد به او میپیوندند و مینو در گوش بهمن میگوید که منوچ ( آقای داماد) پسر خوبیست ولی آنها مثل خواهر و برادرند و در گوش منوچ میگوید که از بچگی با بهمن بزرگ شده است.

...

مینو دیگر در محل دیده نمیشود و این فقط پدر مینوست که همیشه از مهمانی ها و بریز و بپشهای خانه لواسان مینو میگوید که چند ده خدمه جشنهای هفتگی اش را مدیریت میکنند و بعدها از طلاق مینو از منوچ میگوید و ازدواج او با پزشک مادرش که در خانه خودشان در زمان مجردی او را دیده است و اختلاف سنی فاحش دارند و از جشنهایشان میگوید و بریز و بپاشهای همیشگی...

در همین روزهاست که روزنامه در کل کشور کم کم طرفداران خودش را از دست میدهد و مجلات رنگی باب میشوند، در یکی از همین مجلات است که مینو به عنوان نویسنده چند کتاب و مترجم چند کتاب آلمانی مصاحبه میکند از علاقه اش به درست کردن روزنامه دیواری و بعدتر روزنامه های محلی میگوید، این مجله هم توسط پدر مینو به خانمهای همسایه میرسد و دست به دست میشود و دوستی قدیمی که این کار را با او یاد داده است...

داستان با جشنی در خانه زعفرانیه مینو تمام میشود همان خانه ای که پنجره های سراسری دارد و از یک طرف تهران را نشان میدهد و از سمت دیگر منظره کوه ها...

جشنی که با حضور سردبیران و اهالی روزنامه برگزار میشود، جشنی که بهمن در آن دعوت است با برخورد نه سرد و نه گرم مینو روبه رو میشود و افرادی را میبیند که قبلتر فقط اسمشان را شنیده و البته با آنها هم کلام نمیشود .و برای صرف شام هم به آنها نمیپیوندد و به آشپزخانه میرود و مردی را میبیند که روی صندلی پشت به درب نشسته و در تمام مهمانی از آشپزخانه بیرون نیامده و هربار که مینو هم به آشپزخانه رفت و آمد کرده درب را محکم پشت سرش بسته.

مردی با موهای بسته شده از پشت و کت و شلوار مرتب که همان راوی داستانمان است، همان راوی که اسمش را نمیدانیم و انتهای داستان تنها جایی است که به او پرداخته شده است، سر صحبت را با بهمن باز میکند و به او میگوید که قرار است با مینو ازدواج کند و حالا بهمن با او طرف است نه آن شوهر معتاد مفنگی اش و حالا بهمن باید دست از سر مینو بردارد( این درحالی است که در کل داستان حس نکرده ایم بهمن به دنبال مینو بوده است) ، راوی داستانی که در انتها میبینیم بعد از رفتن مهمانها در جمع آوری ظرفها کمک میکند.

مینو در مصاحبگی دیگر در مجلات همان حرفهای تکراری را بازگو میکند که چطور از بچگی به روزنامه نگاری و نوشتن علاقه داشته و دوستی قدیمی که اینکار را یادش داده ولی او را در گذشته نگه میداشته و خوشحال تست که با آلمان رفتنش از گذشته عبور کرده چرکه دوست هایی مثل آن دوست قدیمی هرگز نمیتوانند از گذشته عبور کنند چرا که فقط بلدند قربان صدقه آدم بروند ولی نه پول دارند و نه آینده....

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

خوانده شده های 98

از کتابهایی که امسال با هم خواندیم:


آخرین سخنرانی (رندی پوش)
مردی در تبعید ابدی(نادر ابراهیمی)
عشق سالهای وبا(گابریل گارسیا مارکز)
شوهر آهو خانم (علی محمد افغانی)
جنایت و مکافات (داستایفسکی)
سال بلوا (عباس معروفی)
مهمانی خداحافظی (شیدا اعتماد)
ملت عشق(الیف شافاک)
هرس (نسیم مرعشی)
عشق روی پیاده رو(مصطفی مستور)
بند محکومین (کیهان خانجانی)
جایی که خرچنگها آواز میخوانند (دیلیا اویینز)
سه شنبه ها با موری (میچ البوم)
روزنامه نویس(جعفر مدرس صادقی)
صد سال تنهایی (گابریل گارسیا مارکز)
...
 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

جایی که خرچنگها آواز میخوانند نوشته دیلیا اوئینز جانورشناس و نویسنده آمریکایی است که از اطلاعات جانورشناسی اش به گونه ای درست و به جا در کتاب استفاده میکند طوریکه بر داستان مینشیند و خواننده را خسته نمیکند.

کتاب به زندگی کترین دنیل کلارک (کیا) دختری میپردازد که  در مردابی در حاشیه روستا زندگی میکند و در شش سالگی اش، مادرش او و فرزندان دیگرش را به دلیل کتک کاریها و اعتیاد به الکل و اخلاق بسیار تند پدرشان ترک میکند.

درواقع داستان هم از همین جا شروع میشود از همینجا که کیای 6 ساله مادر را میبیند که با چمدانی در دست و کفشهای پوست سوسمار مصنوعی اش که فقط در مهمانی ها میپوشیده در پیچ جاده گم میشود بی آنکه به عادت همیشگی برای او دست تکان بدهد.

از اینجا به بعد داستان به تنهایی های کیای 6 ساله میپردازد که چگونه خواهر و برادرهایش حتی جودی که نزدیکترین و محبوب ترین برادرش بوده و به او قایق سواری و جمع کردن صدف و راه های کانالهای مرداب را یاد داده یکی یکی خانه را ترک میکنند و او را با پدر سنگدلشان تنها میگذارند.

کیا خیلی زود راه و روش زندگی با پدرش را میآموزد که حرف نزند که به پر و پایش نپیچد هر دوشنبه چند سنتی را که پدر برایش روی میز میگذارد بردارد با پای برهنه به ارزانی فروشی روستا برود زیر نگاه سنگین آدمها بلغور و نان بخرد و برگردد تا برای خودش و پدر غذا درست کند پدری که هر چند موقت کمی با او خوب شد او را سوار قایق کرد و ماهیگیری یادش داد ولی او هم او را ترک کرد و کیا را در مردابی وسیع با حواصیلها و صدفها و مرغان دریایی تنها گذاشت.

کیا خیلی زود راه و رسم زندگی تنهایی در آن مرداب را هم آموخت که چطور صدفهای سیاه را جمع کند و زودتر از همه برای "جامپین " پیرمرد سیاه پوستی که دکه کوچکی قبل از روستا دارد ببرد یا ماهی های شکاری اش را دودی کند و به او بدهد تا در دکه اش برای او بفروشد، میآموزد که انزاوی همیشگی اش را با جمع کردن صدفها و پرهای پرندگان و درست کردن مجموعه زیبایی از آنها بگذراند.

در همین رفت و آمدها  هم درست همان وقتی که روزهای چهارده سالگی اش را میگذراند به پسری که مخفیانه روی کنده محل رفت و آمدش پرهای نایاب میزاشته دل میبازد، آه خدای من، حتی اگر یک بازی هم باشد دلچسب است بالاخره کسی هست که میخواهد با او حرف بزند، با دختر مرداب با روح سرگردانی که بچه های کوچک از او میترسند و بزرگترها مسخره اش میکنند.

پر بعدی را کیا میگذارد و این بازی تا آنجایی ادامه میبابد که کیا مچ پسر را میگیرد، "تیت" نزدیکترین دوست برادر محبوبش جودی، که قبلتر ها هم وقتی که فقط هفت سالش بوده و قایمکی قایق پدر را برای گشت و گذار برداشته گم شده بوده راه را در سکوت نشانش داده و بعدترها فقط گاهی او را در د قایقش در سکوت تماشا کرده.

تیت، پسری که مادر و خواهرش را درست روز تولدش درحالیکه برای خرید هدیه های او از خانه بیرون رفته بودند در یک تصادف از دست داده و با پدرش اسکاپر تنها زندگی میکند با حسن رفتارهایش اعتماد کیا را به دست میآورد به او خواندن و نوششتن یاد میدهد از دیدن مجموعه های بی نظیر صدف و پر و اطلاعات کیا شگفت زده میشود ، او را تشویق میکند کتابهای منبع خوب و نایابی برایش از مرداب و محیط زیست و انواع پرندگان هدیه میآورد و کیا با او برای اولین بار پیک نیک رفتن و داشتن کیک تولد را تجربه میکند، رابطه ای دوستانه و زیبا که تیت هرگز به آنن سوقصد نمیکند، حرمت آنرا نمیشکند و کیا را نمیترساند.

ولی خب تیت هجده ساله که حالا دیگر در رشته زیست شناسی از یک دانشگاه معتبر پذیرش گرفته به ناچار کیا و مرداب را با این قول که " چهارم ژانویه برمیگردم" ترک میکند و دیگر بر نمیگردد.

 کیا در نوزده سالگی مجموعه پرها و صدفها و علفها و... را بیش ار پیش گسترش داده با آبرنگ و رنگ روغنهایی که سالها پیش تیت برایش هدیه آورده نقش آنها را کشیده توضیحاتی در مورد آنها نوشته و یک آزمایشگاه کوچک خانگی برای خوش ساخته است و با همه اینها سرگرم است با کتابهایی که گاها از کتابخانه میگیرد و دوباره زیر نور شمع هایی که از جامپین خریده مطالعه میکند که با چیس آشنا میشود.

همه اش یک لحظه استف چیس با دو پسر و سه دختر دیگر که کیا نام آنها را " همیشه مروارید به گردن" " قد کوتاه مو دم اسبی" و " قد بلند موبوره" نامگداری کرده  برای پیک نیک به اطراف ساحل آمده اند، کیا دزدکی و از پشت بوته ها آنها را میبند که توپ بازیشان به سمت بوته ها منحرف شده و چیس که برای بازگرداندن آن به طرف بوته ها دویده چشم در چشم چشمهای وحشی و کشیده و مشکی کیا میشود، لحظه ای مکث میکند ولی بازمیگردد و به بازیشان ادامه میدهد.

رابطه از همان جا شکل میگیرد از همانجایی که چیس با دوستانش برنمیگردد و با کیا هم کلام میشود، کیایی که راحت هم او را نمیپذیرد، در دیدار اول که به پیک نیک رفته اند دست درازی چیس را تاب نمی آورد و او را به شدت از خود میراند ولی چیس با عذرخواهیهای مکرر دل او را به دست میآورد و دل کیایی که را دلش ارتباط، محبت و دوستی و فرار از تنهایی میخواهد را به دست میآورد.

در یکی از این دیدارها که چیس و کیا در ساحل مشغول تماشای دریا هستند جلوی پایشان صدف نایابی میبینند که اطلاعات کامل کیا از صدف چیس را شگفت زده میکند چرا که و را یک کولی بی سواد میداند، کیا از آن صدف گردنبندی با بند چرمی دباغی شده برای خود میسازد ولی آن را به چیس میدهد و چیس تا روز مرگش آن را در گردن نگه میدارد.

در این میان تیت که در همه این سالها در رشته زیست شناسی تحصیل کرده و پژوهشگری موفق است به روستا بازمیگردد و بعد از شنیدن از رابطه چیس و کیا و با وجودیکه از فساد اخلاقی چیس آگاه است به آن احترام میگذارد و دورادور و با افسوس به این رابطه مینگرد رابطه ای که با خواندن خبر نامزدی چیس با همیشه مردارید به گردن در روزنامه محلی توسط کیا پایان میپذیرد، کیا حتی فرصت توضیح به چیس، پسری که به بهانه ازدواج به او دست درازی کرده و کیا خودش را در اختیار او گذاشته  نمیدهد و از دست او فرار میکند.

با ازدواج چیس، تیت سعی میکند خودش را به کیا نزدیک کند تا از او طلب بخشش کند برای چهارم ژانویه ای که به مرداب برگشت ولی هرگز خود را به کیا نشان نداد که نتوانست بین آن همه موفقیت شغلی و تحصیلی، کیا را انتخاب کند، که هرگز از فکر کیا رها نشد که دست از دوست داشتنش برنداشت که کاش او را ببخشد.

کیا با عشق و نفرت با تیت رو به رو شد اولین بار او را به شدت از خود راند و به سویش سنگ و گل پرتاب کرد ولی نم نمک او را به عنوان دوستی که به او خواندن و نوشتن یاد داده و کتابهای باارزش در اختیارش قرار داده پذیرفت ولی نسبت به بخشیدنش تردید داشت.

تیت با دیدن مجموعه جدید کیا در کلبه کوچکش به قدری شگفت زده شد که به او پیشنهاد چاپ کتاب داد و با ناشر مناسب وارد مذاکره شد تا جایی که اولین کتاب کیا که حاوی اطلاعاتی در مورد انواع صدفهابا ریزترین جزییات و تصاویری از نقاشی های او از مرداب چاپ شد.

روند پیشرفت کار کیا و نوشتن کتاب تا جایی جلو رفت که از او چند کتاب دیگر در زمینه های پرندگان و دیگر موجودات مرداب چاپ شد و هر کتاب فروشی معتبری یکی از آنها را در ویترین خود قرار داد و جامپین پیش از همه در دکه کوچکش..

خب تا اینجای داستان، به زندگی کیا و چالشهایش برای بقا و رابطه های عاطفی شکست خورده اش و موفقیتهایش پرداختیم، ولی واقعیت این است که این کتاب اساسا یک کتاب پلیسی است که به مرگ چیس اندروز میپردازد که از بالای فانوس به پایین پرتاب شده و در دم جان داده است.

پای کیا آنجایی به دادگاه و زندان باز میشود که مادر چیس با کلی خجالت پیش پلیس از رابطه قدیمی پسرش با دختر مرداب پرده برمیدارد و میگوید روزی که برای گرفتن وسایل پسرش به پزشک قانونی رفته، گردنبند صدف هدیه دختر را به او نداده اند چون اصلا چنین گردنبندی به گردن نداشته درحالیکه چند ساعت قبلش شام را نزد آنها خورده و او گردنبند را در گردن پسرش دیده است، مخصوصا که چیس بعد از تاهل نیز سعی کرده با کیا رابطه داشته باشد و این امر موجب درگیری شدید آنها و کتک خوردن کیا جلوی چشم ماهیگیرانی شده بود.اینجای داستان کیا بیست و چهارساله است.

از اینجا به بعد داستان را کاملا پلیسی میگذرانیم(در کتاب یک فصل در میان به زندگی کیا و به مرگ چیس پرداخته است)، کیا دادگاهی میشود وکیل معروف پیری وکالت او را بر عهده میگیرد و از این موضوع که کیا در روز مرگ چیس دو روز کامل را به دعوت ناشرش به شهر رفته و در محل واقعه نبوده استفاده میکند تا او را نجات دهد.

دادستان نیز از اینکه سایه ای چون کیا در نیمه شب توسط ماهیگیران دیده شده و او این فرصت را داشته که از هتلش خود را به فانوس دریایی برساند مخصوصا که راهها و کانالها را به خوبی میشناسد و چرا در هتلی که ناشرش درنظر گرفته اقامت نکرده بلکه در هتل نزدیک اتوبوسرانی اقامت کرد او را مجرم نشان دهد و در نهایت با شهادت راننده های اتوبوس که او را برای برگشت سوار نکرده بودند و رد شدن تغییر قیافه و در میان اضطراب تیت و پدرش، جامپین و همسرش و جودی برادرش که از طریق کتابهایش او را دوباره پیدا کرده و به مرداب بازگشته بیگناه خوانده میشود.

(کتاب چند نقطه اوج بی نظیر دارد محاکمه دادگاه یکی از آنهاست و من تا بیگناه خوانده شدن کیا نفسم را در سینه حبس کرده بودم)

کیا رابطه عاشقانه اش را با تیت در همان کلبه از سر میگیرد هر دو در آزمایشگاهی در همان حوالی مشغول به کار میشوند تا روزی که تیت بدن بیجان کیا را در قایقش روی مرداب در شصت و چهارسالگی پیدا میکند و برخلاف باورش تمامی روستا در تشییع جنازه اش شرکت میکنند.

در غروب روز خاکسپاری وقتی تیت به دنبال شناسنامه و وصیت نامه کیا میگشت جعبع ای را که در زیر چند پتو  پنهان شده بود پیدا کرد جعبه ای حاوی  شیشه خاکستر نامه مادرش که پدر به محض دریافت آن را سوزاند، شعرهایش که به اسمی ناشناس در روزنامه چاپ میشده و گردنبند صدف چیس را میبیند.

...

تیت مدتی پشت میز آشپزخانه نشست تا ماجرا را درک کند. او را مجسم کرد که سوار اتوبوس شب شده، با جریان آب پیش رفته و حواسش به نور ماه بوده است. در تاریکی با ملایمت چیس را صدا زده ، او را به عقب هل داده، سپس پای برج روی گل و لای چمباتمه زده، سر او را که مرگ سنگین کرده بوده، بلند کرده که گردنبند را پس بگیرد. بعد رد پاهایش را پوشانده و هیچ اثری از خود باقی نگذاشته است.

...

احساس میکنم اگر ننویسم که جودی تابلوهای نقاشی مادرشان را که تماما تصاویر فرزندانش بوده و  خالشان برایش فرستاده بود  و از افسردگی شدید مادر و مرگش خبر داد  به خلاصه نویسی ام خیانت کردم...

...

و تمام

 

 

 

 

 

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

سه شنبه ها با موری اثری از میج البوم نویسنده و روزنامه نگار آمریکایی است که به طور تخصصی در حوزه ورزش فعالیت میکند.

کتاب به بیماری موری، استاد درس جامعه شناسی میچ میپردازد.

موری که در سالهای پیری متوجه وجود بیماری "ای ال اس "در خود شده و سعی میکند ماهای باقیمانده را به بهترین شکل ممکن سپری کند، هرآنچه را که پیش میآید بپذیرد و از اتفاقات ناشی از بیماری اش لذت ببرد.

شرح حال موری و دیدگاهش نسبت به زندگی و چاپ آن توسط یکی از دوستانش در یکی از ستونهای یک روزنامه محلی توجه کاپل مجری برنامه تلوزیونی پر مخاطب راه شب را بخود جلب میکند و استارت یک برنامه های مصاحبه با موری زده میشود.

میچ البوم، دانشجوی بسیار قدیمی موری که اکثر واحدهای جامعه شناسی و حتی پایان نامه اش در حوزه ورزش را با او داشته، خیلی اتفاقی آن برنامه  تلوزیونی را میبیند و یاد عهد به عمل نیامده اش در روز فارغ التحصیلی میافتد، یاد همانروزی که با لباس فارغ التحصیلی موری را در آغوش گرفته و قول میدهد که به او سر بزند.

قولی که در طول زمان و درگیریهای شدید کاری میچ فراموش میشود تا میچ خیلی اتفاقی درحالیکه روی کاناپه  نشسته و بی حوصله کانالهای تلوزیونی را بالا و پایین میکند استاد قدیمی اش را در تلوزیون میبیند،  همان استادی که عاشق رقص است و فارغ از جایگاهش همیشه زمان مشخصی از هفته را به کلوپ رقص میرود و بدنش را هرطور که دوست دارد حرکت میدهد، استادی که سه شنبه ها با او کلاس داشته و بعد از کلاس درحالیکه ساندویچ تخم مرغ آبپز میخورده درباره مسائل مختلف با هم گفتگو میکردند.

قرار سه شنبه های میچ و موری به یاد ایام قدیم بعد از آن برنامه تلوزیونی خیلی زود شکل میگیرد.

سه شنبه هایی که موری هر هفته بیش از هفته قبل تحلیل میرود و در نهایت هم کار به جایی میرسد که او بزرگترین ترس خود از بیماری اش در برنامه راه شب عنوان کرده " شستن ماتحتش توسط دیگران" مرحله ای که موری آن را میپذیرد، خود را کودک فرض کرده و سعی میکند از آن لذت ببرد.

مصاحبت میچ و موری نه از سر سرگرمی که تحت عناوینی است که میچ از قبل آماده کرده و به آن میپردازند که هر فصل کتاب را شکل میدهد عناوینی مثل " مرگ، هراس، پیری، حرص، خانواده، جامعه، بخشودن و زندگی معنادار"

کتاب با مرگ موری و رسیدن میچ به درک وسیعتری از زندگی پایان مییابد، درکی که دیگر زندگی اش را در کار خلاصه نکند بهتر ببیند، ببخشد و قدر داشته هایش را بداند.

راستش نمیتونم این کتاب رو یک کتاب فوقالعاده انگیزشی معرفی کنم، این کتاب هم مثل ملت عشق به مباحثی پرداخته که همه انسانها میدانند و رعایتش نمیکنند و خواندن این کتابها آنقدر محرک و انگیزه بخش نیستند ولی قسمتی از کتاب عمیقا من رو به فکر فرو برد که به نظرم ارزش نوشتن داره.

گفتم که موری به طرز عجیبی عاشق رقص است و فارغ از اینکه یک استاد بنام یک دانشگاه بنام است در کلوپها هرطور که دلش بخواد بدنش را تکان میدهد ولی همین مرد عاشق رقص در سن شصت سالگی_چند سال قبل از بیماری اش_ برای همیشه از این فعالیت دوست داشتنی اش منع میشود.

حالا خودتان را تصور کنید که بنا بر دلایلی شما را از فعالیت مورد علاقتون محروم کنند مثلا خود من بخاطر مشکل کمرم اجازه ورزش ندارم، غمگین شدم؟ کمی، اگر همین اتفاق در مورد نقاشی کشیدن پیش میاومد چی؟

و سخن آخر اینکه کاش قدر خودمون و توانایی ها و استعدادهامون رو بدونیم، کاش انقدر راحت و سرسری از لحظاتمون رو از دست ندیم قبل از اینکه زندگی باهامون سر ناسازگاری بگیره و باهامون نرقصه.

خواندن کتاب رو بیش تر از خلاصه های موجود توصیه نمیکنم.

  • مریم ...