وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
شام که خوردم همون یک دونه تخم مرغی که نیمرو کردم با گوجه و نون سفره رو فقط جمع کردم و گوشه ای گذاشتم چایی ریختمو کتاب به دست نشستم کف آشپزخونه.
خسته ام,  این را زیاد گفته ام البته, ولی این روزها هیچ ندارم بگویم جز اینکه خسته ام, کار هشت صبحی تا هفت شبی انرژی زیادی میطلبد و حالا هم که دم عید است.
ولی با همه خستگی اتفاقات مهربان قشنگی هم برایم افتاده مثلا اینکه هر روز همسرم رو بیشتر از روز قبل دوست دارم مثلا اینکه دقیقا لحظه ای که فکر میکنم این دیگر نهایت دیوانگی من است عشقش جایی از قلبم جوانه ریزی میزند انگار کن که قلبم برای دوست داشتنش هی کش می آید.
مثلا اینکه برایش کتاب خریدم" مترو" و "استانبول"
مثلا اینکه برایم مانتو و کیف و کفش ست زیبایی را خریده که ترکیب رنگ زرد و زرشکی شان دلم را برده
مثلا اینکه دو تا شاخه پتوس از کافه شرکت جدا کردمو توی آب روی میزم گذاشتم
مثلا اینکه طرح بسیار زیبایی برای کار جدید آبرنگم کشیدم که خدا میداند کی رنگ میخورد
مثلا اینکه پنج  شنبه ها طعم بی نظیر قهوه را مزه مزه میکنم تا انرژی ای برای کلاس تا هشت شب بماند
مثلا اینکه هر نفس شکر خدا,  پریزادم سرفه هاش بهتره که برای اولین ولنتاینش یک خرس کوچولوی نشسته در گوی خریدم که وقتی تکانش میدهی ستاره هایش شناور میشوند با دو  جوراب زرد و سرخابی برای پاهای کوچکش.
و هزار هزار مثال قشنگ دیگر که باور میکنید خواب و خستگی مجال گفتن نمیدهند.
فقط کاش یادم نرود که چه مهربان است پروردگارم.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

اینها رو دارم ساعت یک و چهل و شش دقیقه نیمه شب مینویسم اگر الان رو هنوز جمعه حساب کنم فردا شنبه است, شنبه ای که قبل از هشت صبح باید از خونه بیرونم بزنمو بعد از هشت شب برگردم.

حالم ترکیبی از آرامش و اضطراب توامان است.

نگران پریزادم, تبِ واکسن شش ماهگی و سرماخوردگی اش و با هر سرفه اش بند دلم پاره میشود.

و همزمان آرومم, از داشتنش که وقتی براش میخونی گنجشک لالا سنجاب لالا سرش رو میزاره رو شونتُ چشمای نازش رو میبنده.

...

حال این روزهام ترکیبی از خستگی, انگیزه, امید, اضطرابُ دلتنگی ست.

هی هر روز برنامه ای میچینم با دلتنگی شدید روزم رو شروع میکنمو ادامه میدم اظطراب توی دلم رو چنگ میکشه و در نهایت هم خستگی به چشم و تن و جانم رحم نمیکنه ولی باز هر شب به فردا فکر میکنم به یار...به یار که حضورش انگیزه خوب بودن است, دوست داشتن خودم, که اگر نقاشیهایم را تحسین نمیکرد به چه ذوقی ساعت پنج صبح دست به قلمو میبردم؟

که هر شب با سنگینی چشمها کتاب بخونم که کلیدر به جلد پنجم برسه و لیستی بلند بالا برای کتابهای بعدی...

حالا هم اینهارو با خستگی مینویسم با اظطرابِ فکر کردن به هفته پیش رو, با دلهره ی میشود یا نمیشود هایش, با همه برنامه هایی که توی سرم وول میخورد و با دلتنگی شدیدی که راه نفس رو تنگ میکنه و باز امید...امید که فرداهای روشن تری در راه است, فردایی که بزرگترم, بالغ ترم, عاشق ترم...

...

پ ن: کاش زمانم, ذهن و دستم یاری کنند که بیشتر بنویسم از ننوشتن همین روزانه های ساده  این روزانه های بی مزه ای که چیزی به کسی اضافه نمیکند در عذابم.

*کلیدر



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

کتاب رو میبندم چراغ رو خاموش میکنمو روی تخت دراز میکشم, فکر میکنم به هفته ای که گذشت به کار که چقد خسته شدم که تو کار جدید چقدر خسته میشم که پیروزها از سرکار برگشتم خونه و دوازده ساعت تمام خوابیدم, به پنج شنبه های شلوغ, به کلاسای تا هشت و نه شب و به آخر هفته.

به آخر هفته مظطربم که جز حضور عزیزش جز دستای نوازشگر مهربونش هیچی نمیتونست آرومش کنه.

هنوزم صدای قشنگش تو گوشمه که " غصه هیچیو نخور دختر مظطرب من."

حالا هم بهش فکر میکنم و بغض گلوم رو چنگ میزنه, به اینکه فردا عازم سفره به اینکه بی هوای نفسهاش تو این شهر دودگرفته چجوری نفس کم نیارم, چجوری برم بشینم پشت میزمو بازار رو تحلیل کنم که برنامه بدمو استراتژی بچینم.

چقد آیه الکرسی بخونمو از پنجره اتاقم فوت کنم به مسیر هواپیماها.

چقد هی بشمارم روزارو تاااااااااااا باز جمعه بتونم ببینمش یا نه؟

راستی هواسم پرت شد اصلا اومده بودم بنویسم رفیقم امروز دوستت دارمهام رو گذاشتم لای گردوها و کشمشهایی که برای سفرت آماده کردم همانهایی که میدونم نمیخوری که وقت نمیکنی بخوری که اگر هم فرصتی باشه بی من لب نمیزنی, همونجا جلوی کیفت کنار گَزها.

...

چشمام داره گرم میشه, فردا روز شلوغیه روز شلوغی که جز لطف خدا, یاد تو و دعای مادرم هیچ چیزی راهگشاش نیست.


  • مریم ...