وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

چند روزیه که میخوام بنویسم یعنی مینویسم ولی وسطای مطلب خوابم میگیره، نوشتمو ثبت موقت میکنم که بعدا تکمیلش کنم و بیهوش میشم...

به خودم قول داده بودم 95 انقد بدو بدو نباشه به نظر میاد آدم خوش قولی نیستم...مساله ای نیست چاره اش برنامه ریزیه و کی بهتر از کسی که تحصیلات مدیریتی داره برنامه ریزی بلده؟

به کار پایان نامم اصلاحیه خورد که انجام میشه به لطف خدا، بعد از دیدن ایمیل استادم، برای خودم یه دمنوش ترکیبی درست کردمو همزمان که از نوشیدنش لذت میبردم سعی میکردم کارم رو اصلاح کنم.

بعد هم باشگاه و کتابخونه برای گرفتن کتاب برای مامان و خودم و رفتن به گلفروشی...

نمیخواستم دست خالی برم خونه، میوه که شکر خدا همیشه تو خونه هست، شیرینیجات هم که ضرر داره میرم سمت گلفروشی و یه دست گل اینبار برای بابام میگیرم....کاملا بی مناسبت...بابا رو میبوسم، میگه روز پدره؟؟؟ میگم نه روز خرید گل بی مناسبت برای بهترین پدر دنیاست...میگه تو خودت گلی.

زندگی به اندازه کافی بهمون سخت میگیره خودمون به خودمون سخت نگیریم.

امیدوارم آشنایی این صفحه رو نخونه.

از همه نوشته هام که تو این یه هفته ثبت موقت شدن همینا تیتروار موند.



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

جمعه

صبح جمعه...

با مامان تنهام از ساعت هفت  هی چشمام را رو هم فشار میدم که بخوابم ولی انگار نه انگار...

ترجیح میدم که بیدار شم و به کارها و فعالیتام برسم میدونم هر کوتاهی هر تنبلی ،کسالت میندازه به جون روزم...

بلند میشم موهامو شونه میکنم و میبافم، صدای گنجشک ها از دور میاد  پرده رو میزنم کنار و پنجره رو باز میکنم بوی بهارنارنج و خنکای باد بهار میپیچه تو اتاقم.

میرم روبه روی آینه، نور پاشیده رو صورتم موچین رو برمیدارمو زیر ابروهامو تمیز میکنم.

کتری رو آب میکنم برای چایی، تا آماده شه برمیگردم تو اتاقم مانتو های شسته شده رو از رگال درمیارمو ردیف میکنم برای اتو، مقنعه ها رو میخوابونم تو آب و نرم کننده و کیف ورزشی فردا رو آماده میکنم، چایی رو دم میزارم و دارم گردو میشکنم که مامان میاد ،مامان هم هیچوقت خواب نداره بنده خدا، همیشه از سر صبح بیداره، چای میریزم تو فنجون گلگلی هایی خونه دوتایی صبحونه میخوریم،بعد صبحانه میشینم به لباس اتو کردن، مامان دکمه های یکی از مانتوهای منو سفت میکنه .

راس ساعت ده همه کارا انجام شده، خورشت کرفس  بار گذاشته شده و خب خونه هم از قبل مرتبه.

خدارو شکر کارای درسی رو روز قبل انجام دادمو منتظر پاسخ از طرف اساتیدم.

مطالعه کردن رو وارد لیستی که ته سر رسیدم درست کردمو هر روز باید انجام بدم کردم، دیگه تازگیا خوب خودمو توجیه میکردم که من شاغلمو و وقت ندارمو درس هست و کار هست و باشگاه هست و کلاس نقاشی و تمریناش هستو درسای بابا هست و کارای تدریسم هستو...

دیگه اینکه مامان اصرار داره برم دکتر پوست که کرم دور چشم و اینا بگیرم میگه باید کم کم استفاده ازشون رو شروع کنم...چرا که نه، فردا زنگ میزنمو وقت میگیرم.

برم حاضر شم با مامان بریم میوه بخریم.

جمعه قشنگی داشته باشید.

پ ن: پایین ساختمون درختایی هست که گلهای سفید داره و بوی بهارنارنج میده ،بوی خیلی خوبی میپیچه تو خونه مخصوصا شب ها.



  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

ظهر پنج شنبه

دستور جدید صادر شدم اینه که پنج شنبه ها که من ناهار خونه ام آبدوغ خیار بخوریم. جاتون خالی پر ملات ترین آبدوغ خیار عمرمو با کلی سبزی و گردو و نعنا و یکمی سیر و... با مامان نوش جان کردیمو الان هم پرده اتاق رو زدم کنار و تو نور آفتاب نیمه فروردین دراز کشیدم.
امروز نوزدهمه برای مامان و خودم سفارش گردنبند شرف الشمس دادم مثل هر سال...
دغدغه های کاریو درسی که خوب همیشه هست ولی دارم سعی میکنم به درسای بابا و پایان نامه خودم و شغلم با برنامه ریزی برسم جوری که تایم برای باشگاه و کلاس نقاشیم هم بمونه.
راستی دیروز هم باشگاه ثبت نام کردم.
دیگه اینکه این هفته از لحاظ کاری عجیب شلوغ بود.
خوندن کتاب خاطرات اردیبهشت رو شروع کردم.
چه بعدازظهر آروم و ملس و دلچسبی...
خب از آبدوغ خیار که خواب آوره و سیر که بدن رو بی حس میکنه و این آفتاب دلچسب چه انتظاری جز خواب دارید؟میخوام خستگی یک هفته رو در کنم.
بعدازظهر به خیر

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

سیزده بدر

 آخ که چقد دلم تنگ شده بود برای فضای نیمه تاریک اتاقم و صدای شعری که هر غروب برای امام زمان از مسجد محل پخش میشه و صداهای دعای و اذان بعدش...

با موهای خیس روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقای امروز فکر میکنم، بعد از ناهار همراه خواهرمینا برگشتم تهران، خواهرم و همسرش رفتند منزل خودشون و من موندم و تنهایی...

یک ساعتی از رسیدنم گذشته بود که مامانینا با سبزه و هندونه و کلی مخلفات دیگه اومدن؛  مامان میگه حالا که تو دوست نداری بیای بیرون ما سیزده بدر رو برات آوردیم خونه، هیچی دیگه سبزه گره زدمو کلی هندونه خوردمو الانم بوی پیازداغ آش میاد...

امروز بدقلقی کردم، این خلاف قراری بود که با خودم گذاشتم، خلاف وعده ی صبور بودن...

نمیتونم به خودم خرده بگیرم قسمت عظیمی از این بدقلقی ها مال هورمونهاست نمیدونم دیگران چطور باهاش کنار میان ولی من اینجور مواقع از شدت ناراحتی و افسردگی به خودم میپیچمو هر چقد سعی میکنم یکم آروم باشم نمیشه.

هم به خودم خرده نمیگیرم هم سعی میکنم در مواقع بعدی منطقی تر باشم.

کلی ذوق دارم از تموم شدن تعطیلات، از نظمی که زندگی میگیره ولی انقد خسته ام که نمیتونم عنوانش کنم.

پستای غمگین رو پاک کردم تا هم به خودم یادآوری نشن هم خاطر خواننده های محدود وبلاگم مکدر نشه، این وبلاگ جای اتفاقات شاد زندگی منه.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

"خوب"

امروز بیست و هفت ساله شدم.

هیچوقت تو روز تولدم انتظار جشن یا سورپرایز یا یه اتفاق خاص رو نداشتم از اون جهت که با مادرم متولد یک روزیم و همیشه این حس رو داشتم که من دختری ام که روز تولدش از خدا یک هدیه خاص میگیره...مادرش رو.

صبح از خواب بیدار شدم دوش آب گرم طولانی گرفتم موهامو روی بخاری خشک کردم و آرایش ملایم و موهای مادرمو بافتم.

ناهار دعوتیم خونه عمه خانم، مامان میگه روز مادره بریم سر خاک مامان(مادر پدرم). به سر خاک که میرسیم بابا داره به گلدونای خاک مادرش آب میده تمام محوطه پر شده از گلای بنفش ریز و تک تک بابونه.

مامانینا میشینن سر خاک و من میام امازاده برای زیارت.

بعد کتابا توجهمو جلب میکنن، یعنی هموز هست؟ همون کتاب قرآنی که استخاره داشت، "خوب" "بد" "متوسط" همونی که برای هر اتفاق نگران کننده ای خودمو رسونده بودم به امامزاده و کتاب رو گرفته بودم دستمو صلوات فرستاده بودمو سه بار بازش کرده بودم.

مثل اونموقع ها بچگیا که داشتم گل میچیدم عموم گفته بود مریم به نظرت درسامو قبول میشم؟ دیپلم میگیرم؟ بعد من بدو بدو اومده بودم امامزاده سه بار کتابو باز کرده بودم " خوب" متوسط"خوب" بعد بدو برگشته بودم که عمو بخدا قبول میشی ولی فک کنم بیست نشی.

حالا با تردید میام سمت قفسه کتابا، هنوزم هست، جلدش سرد و کهنشو لمس میکنمو کتابو میچسبونم به سینه ام، نیت میکنم برای کارم" خوب" متوسط" متوسط" لبخند میزنم خوب خدایا من اینو با ارفاق خوب قبول میکنم، نیت میکنم برای ازدواج، سوره الرحمن باز میشه، بالای صفحه نوشته " خوب".

مامان صدا میزنه" مریم عمه خانوم منتظره" چادرمو مرتب میکنم" اومدم".

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دعای خیر من پشت سرت...

آخرین روز بیست و شش سالگی...

از سرکار برگشتمو و بعد خوردن یه ناهار خوشمزه با ترشی های شمال و دوغ خوزستان روی تختم برای خواب قیلوله دراز کشیدم.

صدای دعا از مسجد محل میاد و نور آفتاب از گوشه پرده آبی خودشو میرسونه به چشمامو سنگینشون میکنه.

هنوز خستگی بازگشت از سفر کامل از تنم درنیومده که رفتم سرکار و چه حس خوبی...چه حس خوبی...

شروع دوباره زندگی تو این بهار قشنگ, زندگی خوب و بد زیاد داره من بداش رو نمینویسم بدیها که مال نوشتن نیستن مال گذر هستن مثل یه قاصدک که توگوشش دعا میکنی و نرم و سبک میسپریش به باد...

راستی بیست و شش سالگی خوبم تو رو هم به همون نرمی و سبکی سپردم دست باد تویی که باهام خوب تا کردی تویی که برام گواهینامه گرفتی و خوب درس خوندی تویی که سرکار رفتی و مسوولیت پذیر بودی تویی که با همه خستگی ورزش کردی تویی که صبور بودن رو تمرین کردی...

تو با من خوب بودی و من ناگزیرم از سپردنت دست باد, از گذشتن ازت, من با همه وجودم به همین چند ساعت باقی مونده ازت قانعم.

برای بیست و هفت سالگی تصمیمات بزرگ ندارم, اصلا امروز صبح که یهو اون خانومه تو اتوبوس خیلی بی مقدمه بهم گفت که " شفای بچمو از عیسی مسیح گرفتم ایشالا مسیح حاجت دلتو بده" خواستم تو دلم یه دعایی کنمو بگم آمین ولی نداشتم حاجتی نداشتم, این هم باید از سر لطفت باشه خدا.

چشمام گرم شده و صدای بازی گنجشکها و این نور آفتاب بیشتر خوابالودم میکنن.

ظهرتون بخیر

پ ن : این بهار قشنگ مبارکتان.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دارم وسایل فردا رو آماده میکنم مقنعمو با نرم کننده میشورمو اتو میکنمو عطر میزنم آویزون میکنم کنار مانتو و شلوارم. دارم وسایل کیفمو چک میکنم دفترچه بیمه, کیف پول, کارت مترو..و مرجان میخونه" خونه خالی خونه غمگین خونه سوت و کورِ بی تو, رنگِ خوشبختی عزیزم دیگه از من دورِ بی تو" که بغضم میترکه. تنها بودن تو خونه این حسن رو داره که میتونی با خیال راحت گریه کنی هرچند اوج غصه من اشک ریختن تو سکوته.

دوباره استرس دارم استرسی که خیلی پایه منطقی نداره یا اگه داره نباید انقد زیاد باشه انقد که منو به گریه بکشونه.

با بابام قهرم ولی فک کنم متوجه نشد وقتی زنگ زد کلی چاق سلامتی کرد و قربون صدقم رفتو من بعد هر جملش فقط گفتم مرسی بدون اینکه حتی حالشو بپرسم. حالا شاید فردا که میره ماموریت ازش خداحافظی نکنم متوجه شه.

دهنم خشکه درب یخچالو باز میکنم از بین اون همه نوشیدنی و شربت و دلستر دستم میره سمت آبِ کرفس و یه لیوان برای خودم میریزم. 

پاشم جواب این اس ام اس کاری رو بدمو برم سراغ نقاشیم. میدونم که حالمو بهتر میکنه.

بعدا نوشت: مثل اینکه بابام متوجه ناراحتیم شده بود و اون تماس هم به همین دلیل بوده. میگم چرا نمیدونست چی بگه و سوالای بی ربط میپرسیدا. عزیزم میگه درسای دانشگاه چطوره؟ میگم بابا من که دیگه درسی ندارم :)

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

قهوه رو که دم میکنم میرم کتاب "مردی در تبعید ابدی" و ماژیک هایلایتو بالشمو از اتاقم میارمو میام تکیه میدم به دیوار آشپزخونه.

چقد این قهوه تو خنکای آخرای اسفند میچسبه چقد بعد این همه بدو بدو و این روزای شلوغ میچسبه چقد خسته ام و الان چیزی جز همین قهوه خوش عطر داغ حالمو خوب نمیکنه.

...

احتمالا باید حافظمو ضعیف کنه این قلم زمین نزاشتن. اینکه من هر چیزی رو مینویسم از جملات بزرگان گرفته تا داستان های کوتاه...حتی یه جدولی درست کردم که تمام صفتهای خوب اخلاقی مثل "صبور بودن" و " کنترل عصبانیت" و ... که دوست دارم تو خودم تقویت کنمو نوشتمو هر شب تو خونه های جدول به خودم رتبه و امتیاز میدم ...یعنی قشنگ قیامتو هر شب میارم جلو چشمم از بس به خودم سخت میگیرم. ولی عجیب جواب میده, نوشتن و یادآوری هرروزه ی نوشته ها برام شده مثل تلقین و کلی تو برخوردام تاثیر گذاشته و متعاقبا برخورد خانواده و دوستان و همکارا هم به همون اندازه باهام بهتر شده, سال 94 با همین شیوه یه سال موفق بود باشه که 95 هم پر باشه از صبر, ایمان و امید و عشق و توکل...

...

امروز استاد سختگیرنقاشیم طرحی رو که روش کار میکردم نپسندید و خواست که از اول کار کنم هر چند که در لحظه ناامید شدم ولی من آدم کنار کشیدن از اهدافم نیستم تا حالا به هر چی خواستم رسیدم و نقاشی هم مستثنی نیست. هفته دیگه با کلی ذوق سر کلاس حاضر میشمو طرح قشنگمو و دوباره و لازم باشه هزارباره از اول شروع میکنم.

...

زندگی بالا و پایین زیاده داره بالاهاشو که دارم اینجا ثبت میکنم; پاییناشم میدم دست سال 94 که با خودش ببره من نمیخوامشون.

...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

یه چایی خوشرنگ برای خودم میریزم در کابینت بالای سرمو باز میکنمو نفسم رو با صدا میدم بیرون.همین ماه پیش با دیدن نایلونای برگ چایی سبز و گل سرخ و زیره و گل گاو زبون و...، تمام شیشه مرباهای خالی شرکت رو که مستخدم نگه میداره آورده بودمو تمام دمنوشارو تو شیشه ها ریخته بودمو به ترتیب چیده بودمشون، الان باز هر کی هر چی خریده با همون کیسه ای که فروشنده بهش داده چپونده تو کابینت.

خب زیره بریزم تو چاییم یا برگ گل سرخ یا دارچین یا بهار نارنج؟ اممممممممممم دوست دارم پنج شنبه ام بهار نارنجی باشه، چند پر میریزم تو چاییمو میام پشت میزم میشنم.

این پست یادتونه؟ زن و مرد خوشبخت قصه بعد از سیزده سال زندگی مشترک به دلیل خیانت مرد به بهونه نازایی خانم بعد از دوا درمون های بسیار از هم جدا شدند.

مرد ازدواج کرد و بچه دار شد.

زن هم همسر مردی شد که از سالهای نوجونی عاشق زن بوده و بعد از ازدواج زن مجرد موند تا جدایی و خواستگاری و ...

تصور کنید حال زنی رو که همین چند روز پیش دکتر بهش گفته بارداریت چیزی در حد معجزه است، اونم درحالیکه همسر جدید نازایی زن رو پذیرفته و خواستگاری کرده و هیچ اقدام درمانی برای بارداری نکردند.

عجیب کنجکاو دونستن حال و هوای مرد هستم، مردی که شب عروسی ازدواج عشقش خون گریه میکرد و حالا بعد از سالها پدر بچه همون دختره، دختری که نازا بود.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

دیشب از شبای تنهایی بود، مامان زنگ زد که میرن خونه خالینا، که برام مرغ کباب کرده که با ماست بادمجون بخورم، شکر بزرگیت خدا مامان داره بهبود پیدا میکنه کبودی دستا و قفسه سینه رفع شده و.سیاهی دور چشمم به زرد کمرنگ میزنه، درد زانوها هم تا حد زیادی کم شده، پریشبا رفتیم فروشگاه زنجیره ای و کلی خرید کردیم، ماست محلی خریدیمو و زیتون و یک بسته شکلات تلخ برای دفتر. .. 

حالا که مامان نیس یه سر میرم دروازه دولت و تابلوی قاب شده گلدوزیمو میگیرم، تو مترو گوشیمو درمیارم که یکم کتاب (الکترونیکی) بخونم که انقد داد میزنن خانم ریمل ضد آب دارمو و روسری و آینه چشمک زن و...که کلا تمرکزم بهم میریزه، خسته ام و حوصله ندارم فقط یه گوشه وایمیستمو نگاه میکنم به فروشنده های مترو، خانمه میگه برچسب رنگی تخم مرغ آوردم برای سفره های عیدتون، فکر میکنم نه خانم بهار آوردی به عصر خسته ی مترو.

میرسم خونه در یخچالو باز میکنم وااااااااو هندونه، میگم رشوه خوبی بود مامان، هندونه رو برش میزنم یه کاسه تخمه میریزمو میرم میشنم پای قسمت جدید شهرزاد.

دلم میخواد شیرینیجات درست کنم ولی نه خودم میخورم نه بابا اهلشه، زحمت همه اینا رو داداش میکشید که اونم شهرستانه، مامان هم که میگه تحرکم کمه رژیم گرفته، از یخچال دوتا تخم در میارم، خب واسه دخترای دفتر درست میکنم، نتیجه میشه مافین با مغز شکلات.

دارم سالاد شیرازی درست میکنم برای ناهار فردا که مامانینا میرسنو شب تنهام تموم میشه. 


  • مریم ...