وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

نشستم تو آشپزخونه با یه ماگ بزرگ قهوه و کتاب میخونم،هرزگاهی بلند میشم سیب زمینی های در حال سرخ شدن رو هم میزنم ، غرق فکرم،فکر میکنم به گشایشی که منتظرش بودمو نشد، گشایشی که بهش امید بسته بودمو نشد...

نمیدونم چرا ولی غمگین نیستم پیش خودم فکر میکنم من این قضیه رو از خدا خواستم و خدا که برای بنده اش جز خوبی نمیخواد،میخواد؟؟؟ یادته خدا باهات شوخی کردم همون روز که از ماشین پریدم بیرونو اون بچه گربه گوشه خیابون رو از تصادف نجات دادمو حیوون بی پناه از ترس کل دستمو چنگ زد،گفتم خدایا یه موقع فکر نکنی این کارو برای رضای تو انجام دادما لطفا منو مستجاب کن.

حالا هم که چیزی نشده...

اگه چیزی که منتظرش بودم اتفاق نیفتاده حتما گشایشش تو اتفاق نیفتادنشه تو منو مستجاب کردی...بی شک...بی برو برگرد...

میام میشینم سر جام برگ به لیمویی که از گلش چیدمو میارم نزدیک بینی و همراه با بوی ملایم لیمو ادامه کتابم رو میخونم...

...

خدایا میگم اون چیزی که منتظرش بودم که نشد حداقل میشه برای کار خوبم قصری چیزی اون دنیا برام درنظر بگیری؟؟؟

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

این روزها...

آشپزخونه رو که مرتب میکنم،سه پیمونه برنج خیس میکنم تا مامان بیدار شد یه چیزی درست کنه بعد میام اتاقم،روفرشی رو میندازم رو فرش لاکی رنگ قشنگم که با خواهرم با کلی وسواس خریدیمش،تخته شاسی و دفتر طراحی و مدادامو پخش میکنم روش،رادیوی کوچیکمو میارم میزارم کنارمو روشنش میکنم...

تو اکنون ز عشقم گریزانی

غمم را ز چشمم نمیخوانی

تو از عاشقی چه میدانی؟؟؟

خب از چی طرح بزنم؟؟؟از گلدون کوچولوی حسن یوسف خواهرم که دیروز براش خریدیم،سهمیه گلدون این ماهش...

طرح گلدون رو تازه تموم کردمو دارم از فرفره ی کوچولوی رو میزم طرح میزنم و لهراسبی میخونه که مامان با چند تکه هندوامه میاد،طفلکیا تمام دیشبشون به رنگ کردن و تمیزکاری خونه آینده برادرم گذشته وگرنه مامان منو تا 9 و 10 خوابیدن؟؟

...

مدتی که نبودم به شلوغترین حالت ممکن گذشت،روزایی که با همه شلوغی سخت نبودن، سخت نبودن چون میدونستم چه ساعتی باید طراحی کنم،چه ساعتی به استراحت و آشپزی و کارای مورد علاقم بگذره چه ساعتی روی پایان نامم کار کنم،راستی کار پایان نامم تا حد زیادی جلو رفته الحمدالله، افتادم تو پیگیری کارای اداریش که از غر زدن برای خودخواهی و بی مسوولیتی بعضی از کادرای اداری میگذرم. دعا کنید همه چی خوب پیش بره بار فکریش برام تموم شه. کتاب خوندن رو اختصاص دادم به زمانایی که تو مسیر رفت و برگشت به جایی ام خودم رو ملزوم کردم به اینکه حتما و تحت هر شرایطی کتابی تو کیفم باشه حتی اگه یه هفته هم نشه که یه ورقشو بخونم.

شاغل بودن با همه وقتگیری و سختگیریش ادامه داره ولی شکر که هست که درآمدی هست که میشه برای پولش برنامه ریزی کرد. دیگه اینکه رفتم مصاحبه دکترا و تجربه جالبی بود ولی هیچ ایده ای برای اینکه میخوام بخونم یا نخونم ندارم.

برای مراسم ازدواج برادرم هنوز برنامه مشخصی نداریم و فعلا درگیر یه سری کارای دیگه هستیم،خب خوبیش اینه که تمرکز روی ازدواج برادرم تمرکز روی ازدواج منو گرفته و من بدون بار فکری اینکه دیگران میخوان چی بگن دارم زندگیمو میکنم. اصلا باید اینطور باشه، این چیزیه که به خودم قول دادم،قول دادم دست از تلاش برای اینکه به دیگران یاد بدم،خانم،آقا،استاد،همکار..."قصاوت نکن" بردارمو همه انرژیم رو بزارم رو اینکه مریم جان،خانم، مهندس،"به قضاوت دیگران توجه نکن." و این بزرگترین هدف این روزامه.

...

پ ن: عذر تقصیر برای نبودن هام،به حساب کم لطفیم نزارید،شرایط نوشتن نداشتم.

پ ن:امروز میرم گل به لیمو بخرم"که شبای تابستون یکی دو برگ ازش بچینیمو بریزیم تو چاییمون، وای از عطرش...

پ ن: وای از بوی رشته پلوی پیچیده تو خونه،من برم سالاد شیرازی درست کنم.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

به خودم قول میدم.

رادیو رو روشن میکنم و دفتر طراحیم رو باز میکنم باید تمرکز کنم دیگه این هفته نمیتونم بهونه بیارم این دومین هفته ای که کلاس نرفتم باید تمرکز کنم تکالیف چی بود؟تکالیف طراحی؟200 تا پرسپکتیو یک نقطه،200 پرسپکتیو دو نقطه،200 تا استوانه با چهار رنگ مختلف...

از بین مدادرنگیا رنگ سبز تیره رو برمیدارمو نوکشو تیز میکنم، دست میزنم به نوک تیز شده اش،مامان با شربت بیدمشک میاد تو اتاقم،میپرسه شربت بیدمشک میخوری؟؟؟میخندم شما بیار ببین میخورم یا نه؟

آره این چیزیه که از خودم انتظار دارم اینکه شاد باشم،پرانرژی باشم بس کنم این لوس بازیارو...

هیچکس نمیدونه هیچکس اندازه من نمیفهمه اضطراب چه بلایی سر آدم میاره،"اضطراب"

از اسمشم متنفرم بسکه منو تو زندگی زمین زد بسکه تلخ کرد لحظه لحظه ی زندگیمو، آخ که چقد امروز صبح که تو خنکای صبح زود خودمو زیر لحاف قایم میکردمو صدای جیک جیک پرنده ها میومد از اضطراب تو دلم حرص خوردم،حرص خوردم که خوشی زده زیر دلت دخترجان، که آخه چه مرگته؟؟

به خودم قول دادم قول دادم حتی از لفظ اضطراب هم استفاده نکنم این آخرین باریه که راجبش مینویسم یا حرف میزنم،نمیدونم شاید لغتش از حرفام حذف شه خودشم کم کم از دلم بره بیرون.

رادیو داره دعا میخونه نزدیک اذانه،از بین کلمه های دعا کلمه توکل بیشتر از بقیه توجهمو جلب میکنه.

خدایا توکل بر تو.

  • مریم ...

نمایشگاه کتاب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

تو را سپاس.

راستش رو بخواید این روزها دستم هیچ به نوشتن نمیره،نمیدونم چرا، ولی این پست رو نمیشه ننوشت این پست پر از حمد و سپاسه.

میخوام شکرگزاری کنم و اینبار با وجود غم توی دلم...

غمگینم،خیلی ولی گله مند نیستم حتی نمیخوام فکر کنم جای گله داره یا نه، من،ما فقط داریم بسته شدن درب رو میبینیم ولی من به حکمت پشتش ایمان دارم.

غم سایه انداخته، سایه انداخته به دفتر طراحیم،به چای به لیموم،به غنچه های گل محمدی که میزارمشون رو چاییم به ترکیب عطر بی نظیر گل محمدی و لیمو،به اردیبهشت، به نمایشگاه کتاب رفتنم...ولی....ولی من ایمان دارم به حکمت پشتش...خدایا شکرت،تو شادیام شکرگزار بودم قدرتی بده تو غمها هم باشم.

...

برادرم لوزه اش رو عمل کرد عملی سریع و راحت ولی پر درد،تمام امروز که برادرم از شدت درد با دستاش صورتش رو میپوشوند یا از درد به خودش میپیچیدو نامزدش دستش رو محکم نگه داشته بود پیش خودم فکر میکردم دلمون داره واسه عملی که یه هفته دیگه دوره نقاهتش تموم میشه از غم تو سینه میکوبه چطور میشه بعضیا عزیزانشون رو در بستر بیماریهای خطرناک میبینن؟؟؟مامان میگه خدا صبرشو میده، من میگم مامان راست نمیگه.

همه غم من چه ارزشی داره در مقابل سلامتی خودم و خونوادم؟؟؟

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

رمز

دوستان عزیزم رمز کلا همان قبلیست.

دوستان وبلاگی که رمز ندارند بفرمایند تا تقدیم کنم.

  • مریم ...

a coffee girl

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

از ماست که بر ماست.

اااااا

من رمزی نوشته بودم، خلاقیت خرج کردم رمز تعریف کردم. داشتم برای دوستان رمز میفرستادم، پس کو مطلب رمزیم، همه دارن میبینن که...

وبلاگ جانم حواست کجاست؟

قسمت نبود انگار.

  • مریم ...

از لابلای این روزها

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

راضی ام به رضاش.

از سر کار اومدم

دلم پر میکشه برای یکم کتاب خوندن دیشب فقط تونستم یک صفحه بخونم مدتهاس که وبلاگاتون رو نخوندمو ازشون نت برداری نکردم. دلم برای هزاربار خوندن حرفای قشنگ حنا و وبلاگ رنگی یاسی تنگ شده هر چند تو طول روز وسط کارا یکی دوبار نگاه مینداختم ولی با خیال راحت و یه دل سیر نخوندم.

زندگی گاهی روی سختشو نشون میده روی بد رنگشو، مثل حس الان...

خب دارم میگم حس...حس آدما هم که دست خودشونه، بزار دنیا تا دنیاست روی دنی و پستش رو نشونم بده، روی بد رنگشو، من تا دلت بخواد ماژیک و مداد رنگی و هایلایت دارم برای رنگ پاشیدن به این زندگی...

از لحاظ شغلی به جایی که میخواستم نرسیدم؟؟؟ چه اهمیتی داره وقتی هر روز صبح زود بعد بیدار شدن برای همین کار صدای همهمه و جیک جیک گنجشکا میپیچه تو اتاقم... که پرده آبی اتاقمو میکشم کنار و نور سفید نارنجی خورشید مهمون فرش لاکی رنگ اتاقم میشه.

پایان نامه؟؟؟دارم انجام میدم که خداروشکر حالا اصلاحاتش انجام میشه تا بوده همین بوده.

ازدواج؟؟؟مگه از تجردم لذت نمیبرم؟ اونم صلاح و مصلحتش دست خداست راضی ام به رضاش.

میخوام برای خودم یه هدیه بخرم بی مناسبت، بدون اینکه به هدف خاصی رسیده باشم یا کاری کرده باشم میخوام برای خودم هدیه بخرم چون خودمو دوست دارم و آدما برای کسایی که دوسشون دارن هدیه میخرن، فقط نمیدونم لب تاپ یا دوربین عکاسی؟

  • مریم ...