وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

یه لیوان چای داغ ریختم و رفتم نشستم تو اتاق کنفرانس و از اولین پست وبلاگش تا آخریش رو خوندم

برای من یکی از وبلاگنویسایی بود که بلاگفا ازم گرفتش کسی که دوست نداشتم از دست بدمش

امروز رفتم سراغ وبلاگ قدیمی که ازش مونده تک تکِ کامنتا رو خوندم به تک تکِ وبلاگ کسایی که براش کامنت گذاشته بودن سر زدم تا دوباره پیداش کردم

بچه دار شده, چقد ذوق کردم

خدای خوبیها خودشو همسر و پسرش رو در پناهِ خودت حفظ کن.

.....

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

این روزا دستم به نوشتن نمیره ولی حیفم میاد این حالِ خوب رو ننویسم من به این نوشته ها احتیاج دارم, بیست سال بعد مثلا.

سرکار نرفتم موندم خونه و از مامان یاد گرفتم چطوری روح میده به خونمون چجوری گرمش میکنه

نشستیم پیازای کوچولو رو پوست گرفتیم برای ترشی پیاز, مامان هر سال ترشی پیاز رو به یادِ پدرش درست میکنه به یاد اونوقتایی که گل کلم و اقسام ترشیا نبوده و مادرش روی پیازای کوچیک سرکه و نمک میریخته برای همه ظهرهایی که همسرش سرِ زمین کشاورزی بوده و آبگوشت براش بار میذاشته.

سبزی پاک کردیمو ماکارونیی بار گذاشتیم مامان تعریف کرد از اولین باری که ماکارونی دیده و خورده 

بعدش هم یه خوابِ طولانی تو آفتابِ بی جون پاییزی که تختمو گرم میکرد نه خوردن یه قهوه هولهولکی بعدِ نماز ظهر تو اداره که تا پنج عصر سرِپا باشی

بیدار که شدم مامان داشت میرفت خرید

چقد هوسِ شیر گرم کردم شیر رو ریختم تو قهوه جوش و بساط نقاشیمو پخش کردم وسط اتاقم

شیر که جوش اومد پودر کاکایو رو که به شیر اضافه کردم آهنگ سیه موی غزل شاکری تو خونه پخش میشد

دل را به مهرت وعده دادم دیدم دیوانه تر شد

گفتم حدیثِ آشنایی دیدم بیگانه تر شد

با دل نگویم دیگر این افسانه ها را

باور ندارد قصه ی مهر و وفا را

مگر تو از برایِ دل قصه ی وفا بگویی

به قصه چون شد آشنا غصه ی مرا بگویی.


  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

شنبه ی جان و دل

پاهام ضعف میره و کمرم درد میکنه و من چقد بابتشون خرسندم
حسایِ خوشایندِ هر شنبه...حسِ رضایت بعد از یک جمعه ای که من برای ساعت به ساعتش برنامه چیدم.
بیدار شدن تو پرانرژی ترین روز هفته و شروع دوباره ی تمام تصمیمای نصفه. 
بعد کار و تا 9 شب کلاس بودن...
دوباره مثل هر هفته کلاس رفتنی مسیرم درست از جلوی در خونست و من هی وسوسه میشم که دختر برو خونه امروز کارت زیاد بود و نهیب زدن به خودم که دنیا که درنگ نمیکنه تو چرا درنگ کنی؟؟؟
دوباره خستگی زیاد و دردِ کمر واسه حمل اون کوله سنگین.
دوباره محکم کردن بند کفشمو و درد و دل با قورباغه جان (عروسک جاکلیدیم) که آماده ای؟راه بیفتیم؟ بریم؟
دوباره برنامه ریزی, چیدن هدفها و تلاش و تلاش و تلاش.
کاش حسِ خوب دراز کشیدن الان رو بعد از یه روز شلوغ, بعد از خوردن کوفته ی خیلی خوشمزه مامان با ترشی بادمجون شکم پر و عطر صابون هویج روی پوست صورتم رو میتونستم بیان کنم.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

بیست و هفت

از باشگاه برگشتنی تو مسیر کتابخونه داشتم برای همکارم تعریف میکردم صبح هایی که مامانم میگه دخترم مهلت این کتابا تموم شده برام کتاب جدید بگیر جا میخورم که مامان مگه من این کتابارو همین دیروز پیروز نگرفتم؟؟؟؟دو هفته گذشت؟؟؟؟؟کِی؟؟؟؟چجوری؟؟؟
سالهای بعد سالهای پیری چی از جوونیمون یادمون میاد؟؟؟از این مریم بیست و هفت ساله؟؟؟؟
گفت آره منم اصلا یادم نمیاد بیست و هفت سالگی کجا بودمو چیکار میکردم.
من؟؟؟من یادم میاد؟؟؟باید بیاد.
بیست و هفت سالگی من دختریه که دیشب با صدای خوردن قطرات بارون به پنجره اتاقش از خواب بیدار شد و خودشو محکمتر پیچید لای پتو.
دختری که شبا موهاشو گیس میکنه و روزا حلقه میکنتشون دورِ کیلیپس.
دختری خوردن قهوه تو صبحای زود.
دختری که هر روز طراحی خونه 40 متریشو تو ذهنش عوض میکنه ولی جای میز دونفرشون هنوز کنار پنجره اس, پنجره ی پر از کاکتوسشون همون گوشه دنج که اسمشو گذاشته کافه مریم.
دختر شبای طراحی و پنجشنبه های آبرنگ.
دختری که توی تمام شیشه های عطرش گل قلمه زده و تو قوطی خالی قرصای مولتی ویتامینش حسن یوسف کاشته.
دختری که برای خیلیا غصه خورده ولی کاری از دستش برنیومده.
دختری که صبح های خنک پاییز پالتوش رو روی مانتوش پوشیده ظرف توت خشک یا کشمش و گردوش رو گذاشته تو کیفشو زده به دل این تهران بارون زده.
که به پروژه هاش فکر کرده که این کسب و کار چطور بهتر میشه.
 که با دیدن یه لونه کوچیک یاکریم تو نقطه کور فلان ایستگاه,اون بالا لای نرده ها ذوق کرده و اون گوشه فراموش شده ی پر از زندگی رو به همه نشون داده.
دختری که بیست و هفت سالگیشو دوست داره پوستِ خشکش رو دوست داره کِرمهای عطر نارگیل و توت فرنگیشو, نقاشیاشو با همه مبتدی بودنشون.
یادم بمونه.
....
اینکه خدا همیشه استجابتم کرده چیز عجیبی نیست,حتی جدید نیست, خدای خوبیها همیشه استجابتم کرده شاید نه به صورتی که من بفهمم که به چشمم بیاد ولی اون چیزی که قلبا بهش ایمان دارم اینه که مستجاب شدم.
جدید اینه که برای کار خیری نیت کنی بعد بگی خدایا میشه منم فلان مشکلم حل بشه, و ظرف کمتر از یک هفته دقیقا همون مشکل به همون شکلی که بخوای بدون دخالت خودت حل بشه.
خدایا نوشتنش کمه قاصرم از هر نفس سپاسگزاری, ببخش.
...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰
آهنگ لری از رادیو آوا پخش میشه
من بساطمو پخش کردم تو اتاق برادرمو با یه فنجون قهوه ترک نشستم پای طراحی یه سیب.
مامان با یه ظرف میوه میاد تو اتاق, تنهاییم, پدر و برادرم سرِکارند, ناراحتم که باید روز جمعه برند سرکار ولی به قول مامان جونشون سلامت, شکر که منبع درآمدی دارند.
مامان میگه موهام خیلی بلند شده اذیتم میکنه, بلند میشم برس میارم موهای بلند و پرپشتش رو شونه میکنمو میبافم,برس رو که آروم روی موهاش میکشم فکر میکنم قطعا پدرم حق داشته که هیچوقت به مادرم اجازه نداد موهاش رو کوتاه کنه.
میگه من میرم سوپ بار بزارم بعدش بریم خرید؟؟؟؟
بعدش میریم خرید, خریدِ انار و نارنگی و خرمالو,
کشمش و گردو...میدونم برای من میخره,برای وقتایی که سرِکارمو باید اضافه کار بمونمو هوس چایی میکنم, برای منی که چاییم رو با قند و شیرینی و شکلات نمیخورم. برای منی که عاشق ترکیب کشمشو و گردو.
وقتی میرسیم خونه میشینم پای بساط دوست داشتنیمو فکر میکنم به آقای..., هم محله ایه هروقت میرفتیم مغازش پسر بیست و یکی دو سالش هم اونجا بود و داشت با نامزد کم سن و سالش که شهرستان بود صحبت میکرد.
امروز گفت ازدواج کرده, ازدواج کردند نه, ازدواج کرده با دختر سی پنج ساله ی آقای فلانی.
آقای فلانی رو میشناختیم کم اسم و رسم ندارند انقد که بشه نامزدی چند سالتو بهم بزنی و الان از دختر آقای فلانی یه بچه داشته باشی.
داشتم فکر میکردم کاش عاقبت بخیر بشن همشون که مامان برای ناهار صدام کرد.
وقتی گفتم الان میام رادیو هنوز داشت میخوند:
من با رخِ چون خزان زردم بی تو
تو با رخ چون بهار چونی بی من؟

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

امروز حال من خوبه,چراییش رو نمیدونم, شاید بخاطر اولین بارون پاییزی باشه ,شاید بخاطر طعم دمنوش و عطر بهار نارنج و گل محمدی و باد خنکی باشه که کاغذای روی میزمو تکون میده

شاید بخاطر پوشیدن لباس یقه اسکی گرمی باشه که زیر مانتوم پوشیدمو عاشقشم,شاید بخاطر سوایشرت جدیدم باشه

شاید بخاطر اس ام اس واریز حقوق باشه که هنوز ده دقیقه ازش نگذشته و ته حساب من صد تومن تا آخر ماه مونده.

شاید بخاطر گلدونای روی شوفاژه, شاید بخاطر حضور خانم حسابدار جدید و حس خوبم بهشه.

شاید بخاطر انگیزه ایه که امروز برای کار دارمه شاید بخاطر ثبت نام ترم آبان باشگاهه. 

شاید لذت دیدن بخار چایی های روی میزهاست, شاید عطر سیب شسته شده و خوشگل روی میزمه

شاید لبخند خانم همکار روبه رومه.

نمیدونم این حس خوب این حس قشنگ این لبخند کشدار و مداوم امروز از چیه ولی هست.

...

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

هفته نو.

یه قاشق چایخوری قهوه میریزم تو قهوه جوش و زیر اجاق رو روشن میکنم و میزارم رو شعله کوچیک و کم و میرم تا تختم رو جمع کنم,یک روز دیگه شروع شده یه هفته دیگه, یه شنبه جدید, موهامو گیس میکنمو قبل ضدآفتاب زدن وضو میگیرم, بوی قهوه که بلند میشه میرم تو آشپزخونه و پنجره رو باز میکنم و تو خنکای پاییز قهوه ام رو مزه مزه میکنم.

تا چند دقیقه دیگه باید توی جامعه ام تو تهرانم شاهد زنی باشم که هر صبح برای مسافرا اسفند دود کنه و هر صبح بوی اسفندش منو غرق خوشی میکنه و بعد عمیقا غمگینم میکنه.

باید شاهد خودخواهی خانم همکاری باشم که ساعتها با صدای بلند با تلفن شخصیش صحبت میکنه یا بدون هندزفری هایده گوش میده یا اتاق رو تاریک نگه میداره چون نور رو دوست نداره و ملاحظه بقیه هم اتاقی هاش که کار پژوهشی میکنن رو نمیکنه. و من, ما بعد از چند بار ملایم و غیرمستقیم اعلام نارضایتی کردن و نتیجه نگرفتن تصمیم گرفتیم بی حاشیه باشیم.

باید بزنم تو دل تهران و شاهد خیلی چیزها باشم شاهد رعایت نکردن صف اتوبوس شاهد سبزی فروشی پسربچه های افغان...چیزایی که روحیه شاد و مسئولیت پذیر من رو به انزوا میکشونه...

باید همه این چیزا رو بزارم پشت سرم بشینم پشت میزکارم و آروم آروم چای سبز میان روزم رو بنوشمو و کارام رو انجام بدم.

...

غروب جمعه داریم قدم میزنیم کوچه پس کوچه های این تهران پاییز زده رو...تا بریم یه کافه دنج و از کنار هم بودن و چای مدد بگیریم برای هفته جدید...

دو تا گلدون شمعدونی کوچیک و قدیمی رو تو حیاط پشتی خیلی کوچیک قناص یه خونه ای رو که توش پر از آت و آشغاله نشونم میده میگه نگاه کن تو این گوشه فراموش شده هم زندگی جریان داره زیبا نیست؟؟؟

فکر میکنم که زیبا نگاه تو به زندگیه.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

درد و دل

با مامان از خونه میزنیم بیرون. آهسته آهسته قدم میزنیم و نفس میکشیم هوای غمِ پاییز رو....
دیدید این روزا هوا چقد غم داره چقد سنگینه
از کنار تکیه ها میگذریم با هم حرف میزنیمو چند تا خرید کوچیک میکنیم 
یه تی شرت زردی پشت یه ویترین چشمم رو میگیره برای مامان میخرمش...
سه تا جوراب یه مدل, یکی برای خودم یکی خواهرم یکی عروسمون.
با همون لختی قدم میزنیم تا خونه, خاله پیام میده دارم برات لواشک میارم
....
دارم چایی دم میکنم,مامان و خاله نشستن گردوی تازه مغز میکنن که صدای هیئت و طبل و روضه میکشونتم تا تراس...
چقد صدا نزدیکه هیئت دقیقا زیر ساختمونه.
بغضم میشکنه.
  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

این روزها من کمر بستم به آروم بودن, به تو لحظه زندگی کردن,به مدیر بودن تو همه زمینه ها

کارِ راحتی نیست حداقل برای منی که بیشتر از نصف انرژیم رو میزارم رو کنترل مشکل اضطرابم(قرار بود دیگه راجبش ننویسم)

خوشحالم حداقل میدونم مشکلی هست میدونم مشکل دقیقا چیه حتی میدونم از کجا ریشه میگیره,فقط میمونه درمان که برمیگرده به مهارتهای من ...که ندارم

ولی کسب میکنم.

اینبار نه دنبال روانشناس نمونه ام نه حتی در موردش با کسی حرف میزنم توی چند ماه گذشته خودمو موظف کردم به مثبت فکر کردن, هر روز صبح بالای دفتر برنامه نویسیم مینویسم"قضاوت ممنوع"پیش داوری ممنوع"مقایسه کردن ممنوع"

خودم رو مجبور کردم در مورد خودم مثبت فکر کنم قبل خواب به خودم یادآوری کنم که زیبا و موفقم.

به صداهای اطرافم گوش بدم و ازشون لذت ببرم. بعد بیام اینجا بنویسم "من دیروز از صدای کلاغ ها و خنکای پاییز و بوی غذاهای پیچیده تو محله های تهران لذت بردم و نگران هیچ چیز نبودم, هیچ اتفاق وحشتناکی, هیچ از دست دادنی, هیچ تپش قلبی...."

حتی یه قسمتی از دفترم نوشتم تمام حس های بد و غیرمنطقی من ریشه در اظطراب  داره و واقعی نیست و هر روز صبح اینو به خودم یادآوری میکنم.

و باور کنید تاثیر داشته...این قدم های کوچیک تاثیر داشته...

اصلا از من به شما نصیحت غصه ی هر چیزی رو به موقعش بخورید,گریه هاتون رو بزارید هر وقت از دست دادید.

به پیشواز غم نرید....لطفا...لطفا.

  • مریم ...
  • ۰
  • ۰

یادم نمیاد چند هفته پیش بود شایدم چند ماه پیش...

داشتم با عجله از شرکت میزدم بیرون تا بریم فیلم کوتاه ببینیم.

مستخدم شرکت گفت خانم فلانی هندونه برش زدم سهمتون میمونه.

دو تا تیکه ی سهم هندونه ام رو گذاشته بودم تو ظرف غذام, دو تا چنگال کوچیک یه بار مصرف از جای همیشگیشون برداشته بودمو از شرکت زده بودم بیرون.

یک ساعت بعدش چهارسو بودیم,طبقه ی ششم,,,

نشسته بودیم اون بالا داشتیم خیابونارو نگاه میکردیم,خونه هارو,ماشینارو...بحثِ همیشگی سر اون خونه ای که حیاطش از اون بالا معلومه و من عاشقشم.

غر زده بودم وای خدای من تازه دوشنبه اس...

یه تیکه هندونه زدی به چنگال دادی دستم گفتی آره امروز دوشنبه اس چشم رو هم بزاری شده فردا ساعت 11 صبح, کمر هفته شکسته تموم شده.

حالا هر سه شنبه ساعت 11 صبح من تو هر موقعیتی که باشم,پشت میزم یا تو جلسه,در حال ارائه یا نوشیدن چای, تو جمع یا تنها...یه لبخند کشدار میاد رو لبم که اااااا کمر هفته شکست تموم شد.

لعنتی تو چجوری میتونی مارک بزنی به تک تکِ لحظات من؟؟؟؟؟

  • مریم ...