وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟

بایگانی
  • ۰
  • ۰

نویسنده: پاتریک مودیانو- فرانسه

...

در کافه جوانی گم شده داستان جوانان دهه ی چهل و پنجاه فرانسه است، آن زمانی که کوچه ها و محله های فرانسه پر از کافه و بار و رستوران بوده و چراغهای نئونی، شبِ شهر را زینت میبخشیدند.

ژاکلین، زنی زیبا و جوان که به ناگاه خانه و همسر خود را رها کرده و به کافه گردی میپردازد، کافه کنده همان کافه ای است که ژاکلینِ زیبا و باهوش و مرموز با آن کتاب همیشگی اش سرو کله اش در میان جوانان آن پیدا میشود و مرموز بودنش ذهن جوانان را درگیر خودش میکند. کافه ای که مشتریان ثابتش نام لوکی را روی او میگذارند.

داستان چند راوی دارد و هرفصل را یکی از شخصیتها روایت میکند.

قسمتی از داستان را کارآگاهی که شوهر لوکی استخدام میکند تا او را بیابد روایت میکند، کارآگاهی که هرچند به راحتی لوکی را پیدا میکند ولی هیچ بدش نمی آید که راز او را سر به مُهر نگه دارد چرا که هیچ فکرش را نمیکند همسرش بدون لوکی آسیب زیادی ببیند.

قسمتی از داستان را لوکی روایت میکند، آنجایی که از نوجوانیها میگوید، از ساعت 9 شب تا دو بعد از نیمه شب که مادرش در داروخانه ای کار میکند و او بالاخره یک روز به خودش جرات میدهد پله های خانه را پایین بیاید و چند قدمی در شهر بچرخد، چند قدمی که هر شب از خانه کمی دورتر میشود، و بازگشتهایش درست چند دقیقه قبل از رسیدن مادر...

 قسمتی از داستان را رولان  _ پسری بیست و یکی دوساله و درست همسن لوکی_ روایت میکند و از روزگاری میگوید که با لوکی در یک انجمن آشنا میشود و روزی که لوکی دیگر به منزلش برنمیگردد با او میماند.

داستان با خودکشی لوکی پایان میپذیرد، آن زمان که در کمال آرامش خودش را از پنجره به پایین پرت میکند و وقی رولان خودش را با عجله به بیمارستان میرساند حسابی دیر شده است.

" تا به امروز، گاه و بی گاه به ویژه غروبها، هنوز صدایی در خیابان میشنوم که مرا به اسم کوچکم میخواند، صدایی گرفته و رگه دار که من فوری میشناسمش، صدا، صدای لوکی است، رو به عقب میگردانم، هیچکس..."

...

امروز چند خلاصه ی دیگر از این داستان خواندم بسیار متفاوت از آنچه من برداشت کرده بودم، من هرگز لوکی را زنی معتاد و ولگرد تصور نکرده بودم، او از نظر من زنی بود که به کمک احتیاج داشت تا خود را بازشناسد و رولان بیشتر دوست لوکی بود تا معشوقش، هرچند که از کشش های عاطفی بین آن دو نمیتوان چشم پوشید.

"لوکی، دختر مادری تنها و شاغل در مولن روژ، با فقر و تنگدستی در یکی از محله های پاریس به نام مون مارتر بزرگ می شود. تنها تلاش او برای فرار از گذشته اش، زمانی به شکست می انجامد که مدرسه ی لسی جولز-فری او را نمی پذیرد. پس از اعتیاد به کوکائین، او کافه ای به نام کنده را به عنوان پاتوق خود برمی گزیند. کارکنان و مشتری های ثابت این کافه، او را لوکی صدا می زنند. لوکی، با مدیر یک بنگاه املاک ازدواج می کند، اما نه شوهرش و نه دوستان شوهرش، احساس رضایت و خوشبختی در او ایجاد نمی کنند و همین موضوع باعث می شود که لوکی در یک بعد از ظهر به خانه برنگردد. او با مرد جوانی آشنا می شود که به اندازه ی خودش، سرگردان و بی هدف است و از همه مهم تر، به او علاقه ی فراوانی دارد. شهر پاریس در جای جای رمان در کافه ی جوانی گم شده، نقشی تأثیرگذار دارد و می توان آن را یکی از شخصیت های کتاب به حساب آورد؛ شهر سفرهای انفرادی در آخرین مترو، شهر پیاده روی های شبانه در بلوارهای خالی، شهر کافه هایی که در آن ها، جوانی های گمشده در طلب معنای زندگی سرگردانند."

...

کتاب را از کتابخانه شرکت برداشته بودم، صفحه اولش را غزل نامی که نمیشناسمش امضا و به خود هدیه کرده بود، با کتاب کافه گردی کردم و دوست داشتمش.

...

و تمام.


  • ۹۷/۰۹/۱۸
  • مریم ...

نظرات (۲)

:)
کتاب خوندن خیلی خوبه
خیلی
پاسخ:
اره خیلی واقعا خیلی میچسبه
ممنون مریم
پاسخ:
خواهش میکنم پریشان عزیزم
امیدوارم که تعریف کردنم رو دوست داشته باشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی