صبحی که همزمان با آماده شدن تو اتاقم داشتم رادیو قرآن گوش میدادم آقاهه میگفت خدا گفته اگه بنده هام مقدار رحمت منو میدونستن هیچوقت نمیگفتن چرا به فلانی انقد دادی به من انقد، چرا زندگی من فلانه و زندگیه فلانی فلان...
بعد من پوزخند زده بودم که خدایا البته که رحمت بارزترین صفتته ولی بینایی هم صفتته دیگه، خدایا من اون پیرمردرو هر روز صبح تو مسیرم میبینم تو هم میبینیش؟ اون آقای نابینای کبریت فروش امیرآباد یادته؟ من دیگه نمیبینمش تو چی!؟ اون بچهه که تو انقلاب میشینه فال میفروشه گاهی هم به عابرا فحش میده من چند وقت یکبار میبینمش تو کی ها میبینیش!؟
یا اون معلول تو کهریزک که برام تعریف میکرد وای مریم خانوم یه بار خواب دیدم دارم دوچرخه سواری میکنم نمیدونی چه لذتی داشت.
میدونی خدا من دلم به درد میاد، دلم به درد میاد وقتی مستخدم جدید شرکت واسه آماده کردن صبحانه مهمونا پله ها رو میدوا که دیر نکنه که سه تا بچه داره که همش سی و چند سالشه.
من فقط دلم به درد میاد خدا کاری که از دستم برنمیاد، تو دلت به درد نمیاد؟ دستت چی؟!
- ۹۴/۰۹/۰۹